هر کاری کرد، نتونست قبل از دیروقت خودش رو به خونه برسونه؛ برای بیرون رفتن مجبور شده بود از غفلت چند دقیقهای یونگی استفاده کنه و کل مدت گوشیش رو خاموش کنه تا نخواد به اینکه کجاست و چیکار میکنه جواب بده. هرچند بخشی از این مخفیکاریش به ناراحتیش از یونگی برمیگشت ولی مهمترین دلیلش این بود که نمیدونست باید بگه داره چیکار میکنه.
با همخونه شدنشون، دروغاش ته کشیده بود و بهونهای برای ماستمالی کردن ِ نبودناش پیدا نمیکرد. میدونست وقتی برسه خونه، باید جواب قانعکنندهای داشته باشه وگرنه رابطهی به مو بندشون، به جاهای خوبی نمیرسه.رمز رو زد و در رو باز کرد. چراغا نیمه روشن بودن و بوی سیگار غلیظ دماغش رو چین داد. منبع دود، روی صندلی تک نفره جایی که نور چندانی به صورتش نمیخورد، نشسته بود. یونگی صندلی رو جابهجا کرده بود تا مستقیم رو به روی در بشینه؟
با دیدن ناری، تغییری به نحوهی بیخیالگونهی نشستنش نداد. پک عمیقتری به سیگارش زد و دود رو بیشتر توی ریهش نگه داشت. همین که بعد از چند ساعت ناری سالم برگشته بود، یعنی احتمالا رفتنش ربطی به جونگکوک نداشته و نمیدونست باید بابتش خوشحال باشه یا ناراحت. اما هر چی که بود، نمیتونست جلوی بالا نیومدن اون روی ِ جدی و طلبکارش رو بگیره. آگوستدیای که همیشه باهاش نفس میکشید، با دیدن نبودن ناری از چشماش بیرون اومد و کمکم به آدم غیرقابل کنترلی تبدیل شد. با برگشتن دوست دخترش هم باز چیزی تغییر نکرد؛ ناری این بار باید جواب میداد.
تو سکوت به ناری که هنوز دم درگاهی بین راهروی ورودی و پذیرایی ایستاده بود، زل زد. بحث رو با نگاهش شروع کرد.
ناری: قرار بود تو خونه سیگار نکشی
یونگی: گوشیت خاموش بود
ناری: میخواستم اذیتت کنم
یونگی: با اون لباس چیکار داشتی؟لحن خشک و بازپرسانهی یونگی، ذرهای تغییر نکرده بود. سیگار بعدی رو با آتیش سیگار قبلیش روشن کرد.
ناری: میخواستم اجارهش بدم، اندازهش نشد
یونگی: به کی؟
ناری: نمیشناسیش
یونگی: چقدر میداد ؟
ناری: هزار تا
یونگی: برام همینجا بپوشش. دو هزار تا میدماگر نگاه این دو نفر به هم رو توی خیابون کسی میدید، احتمالا تصور میکرد از هم متنفرن یا قراره تا چند ثانیه دیگه همدیگه رو به فحش بکشن. ولی وقتی ناری کاور لباس رو روی زمین گذاشت، زیپ سوئیشرتش که از فرط استفاده نخنما شده بود رو باز کرد و تیشرتی که زیرش بود رو درآورد، توقعات به هم ریخت. حتی یونگی هم پیشبینی کرده بود با بحث و بدقلقی ناری مواجه میشه.
دونه دونه با صبر لباسهاش رو درآورد، چند ثانیه با همون وضعیت بیلباس ایستاد و به یونگی که معلوم نبود سیگار چندمش رو داره دود میکنه، نگاه کرد. خم شد و لباس رو از توی کاور بیرون آورد؛ موقع برگشتن با عجلهی زیاد و بیحوصله لباس رو توی کاور گذاشته بود و مچاله شدنش کامل معلوم شد. سعی کرد از پایین، لباس رو تنش کنه اما دنبالهی لباس باعث شد سرش جایی گیر کنه که نمیدونست کجاست. بین حجم پارچههای پایههای لباس گم شده بود که لمس دست دیگهای رو حس کرد. از تقلا کردن دست کشید و گذاشت اون دستا راه رو بهش نشون بدن.
YOU ARE READING
yukai
Fanfictionقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...