S2/ part 50: blue and gray

473 78 33
                                    

فلش بک

پشت به شهر کرد و رو به آسمون موند؛ میخواست تا آخرین لحظه، ماه رو ببینه. درد زیر دلش امونش رو‌ بریده بود و نمیتونست لحظه‌‌ای بیشتر شرایط رو تحمل‌ کنه. شانس آورد تا اون لحظه، هیچ کس نفهمید چه بلایی سرش اومده و ردی از خودش به جا نمونده. آوردن چیزی شبیه خودش به این دنیا؟ اون حتی هنوز بلد نبود چطوری از خودش در برابر بی‌پناهی اون چند وقتش محافظت کنه...

تصمیمش رو گرفته بود؛ میخواست ماه، آخرین چیزی باشه که توی این دنیا می‌بینه. پس همچنان بهش خیره موند. با کمترین فشار، خودش رو از پشت پرت کرد، چیزی شبیه به بی‌وزنی. ولی اونطور که میخواست پیش نرفت؛ سقوط یک ثانیه‌ایش در نهایت تبدیل به معلق موندن توی هوا شد. کسی پاش رو از بالا گرفت بود و سعی می‌کرد نگهش داره؛ یعنی‌ یونگی خودش رو رسونده بود؟ این رسوندن چه ارزشی داشت؟ هیچی. هیچی قرار نبود تغییر کنه.

گوشی و هندزفریش زودتر از خودش به پایین پرت شده بودن و ناری هم فقط اندازه‌ی یه لگد انداختن به دستی که نگهش داشته بود، با مرگ فاصله داشت. کسی که اون رو گرفته بود تلاش می‌کرد تا بالا بکشتش ولی وضعیت، سخت‌تر از این حرفا بود. به مچ و زانوی پاش به حد مرگ فشار می‌اومد و چشماش به خاطر حجم خونی که توی سرش جمع شد، سیاهی رفت. اما اونی که گرفته بودش بیخیال نمی‌شد. با هر زحمتی که بود، بالا کشیده شد و خودش ذره‌ای برای این کار تلاشی نکرد. ولی در نهایت این دست کی بود که اینقدر محکم در آغوش گرفتش؟

- خدای من... خدای من...

اگه اون دستای محکم نبود، هزار بار روی زمین می‌افتاد اما همچنان توی بغلش ایستاده بود و به قفسه سینه مرد فشرده می‌شد.

ناری: نام...جون

نامجون: جانم

ناری: باید ولم می‌کردی

نامجون: بعدا... بعدا گله کن. الان فقط بذار نفس بکشم

راست می‌گفت، نفس مرد درست بالا نمی‌اومد و انگار خودش چند ثانیه بین زمین و آسمون گیر کرده بود.

طول کشید اما بالاخره سکوت بینشون رو شکست.

نامجون: نمیذارم... نمیذارم‌ کسی بفهمه. فقط ادامه بده. هر‌ جوری شده فقط ادامه بده.

ناری: نمیفهمی...منم باید ... با بچه‌م می‌مردم

صدای دختر شکسته، منقطع و گرفته بود. بی‌جون کلماتش رو بیان کرد؛ بدون اینکه ذره‌ای روش فکر کنه.

نامجون: چی؟!

برای دیدن صورت دختر، اون رو از خودش فاصله داد اما حواسش نبود جونی تو پاهای ناری نیست. زانوهاش خم شد اما قبل از افتادن روی زمین، نامجون از کمر گرفتتش؛ همون موقع متوجه خونی شد که زیر پای دختر کم‌کم جاری می‌شد.

yukaiWhere stories live. Discover now