برای هزارمین بار، دست روی پیشونی ناری گذاشت؛ هنوز داغ بود و ذرهای تبش پایین نیومده بود. از همون لحظهی اول با دیدن زخم، تونسته بود رگههای عفونت رو دور زخم ببینه. خاندان لی انگار هنوز بیخیال تیرهای سمیشون نشده بودن و این یه چالش جدی براش محسوب میشد. بدشانسی بیشتر زمانی بود که دید اکثر داروهای مورد نیازش رو یا نداره تاریخ انقضاشون گذشته و غیرقابل استفاده شدن.
نه سرم خونساز داشت نه آنتی بیوتیک قوی. حتی نگران بود که مورفینهاش هم کار نکنن؛ اخم و صدای ضعیف ناری وقتی داشت گلوله رو از تنش در میآورد، بهش فهموند که نگرانیش الکی نیست و ناری داره کل درد رو میفهمه. مدام به خودش لعنت میفرستاد که چرا فکر کرده میتونه به نقشهی تهیونگ کاملا اعتماد کنه و خودش رو برای همچین چیزی آماده نکرده. هیچ کدوم از داروهای تببر توی اون دو ساعت، جواب نداده بودن و بابتش دستپاچه بود. تنها کاری که میتونست انجام بده، درآوردن تیر با کمترین آسیب و در نهایت بخیه زدنش بود.
غیر از اون بدون دارو، یونگی به هیچ دردی نمیخورد.سرش رو بلند کرد، جیمین رو دید که توی سکوت، یه گوشه روی زمین نشسته. از اواسط جراحیشون، باندی که دور بازوی چپش بسته بود خونریزی داشت اما انگار قصد نداشت کاری براش کنه. صورتش رنگ پریدهتر شده بود و دیگه توانی برای روی پا وایسادن نداشت.
یونگی از جاش بلند شد، وسایل بخیه رو برداشت و روبهروی جیمین روی زمین نشست. آستین پیرهن سفیدش که تا حدی پاره شده بود رو کامل باز کرد. پانسمان رو پاره کرد و نگاهی به زخمش انداخت. روی زخم جیمین هم اون ردههای سم رو میتونست ببینه اما زیاد و نگرانکننده نبود. جیمین از حال رفته بود که تکون نمیخورد و چشماش رو باز نمیکرد؟
وقتی مادهی ضدعفونی کننده به زخمش خورد، به خودش اومد و چشماش تکون خورد. کل مدت زمانی که یونگی دستش رو بخیه میزد، به صورتش نگاه میکرد.
جیمین: حالش چطوره؟
یونگی: بدباند رو دور دستش پیچید و در نهایت بلند شد.
یونگی: بلند شو
با دست سالمش، دست یونگی که سمتش دراز شده بود رو گرفت و با زحمت از جاش بلند شد.
یونگی: برگرد ویلا
منتظر جواب جیمین نموند و با برداشتن وسایلا، ازش دور شد. جیمین میدونست برای اون شب، بیش از حد با یونگی کلمه رد و بدل کرده و بهتره طمع بیش از حد نداشته باشه. بدون هیچ حرفی از گلخونه بیرون رفت.
.
.
سر جونگکوک روی پاش بود و کت تاکسیدوی آبیش رو به عنوان پتو، روش انداخته بود. با یه دست، هر از چندگاهی موهاش رو نوازش میکرد و حواسش بود پاش رو تکون نده که مبادا جونگکوک بیدار بشه. تهیونگ اون شب فهمید وقتی اوضاع برای جونگکوک خیلی خرابه، ترجیح میده که بخوابه؛ یعنی باید بخوابه تا بتونه دووم بیاره و این روند خوابیدن، خیلی سخته. خوابیدن چه جایی بهتر از کنار اون؟ حالا که کنارش آروم گرفته بود، اصلا دوست نداشت چیزی اون شرایط رو به هم بزنه.
ESTÁS LEYENDO
yukai
Fanficقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...