مقدمه

13 4 0
                                    

دو مرد در قبرستان ایستاده بودند.
-اینجا همونجاست که می‌گفتی؟
-آره
مرد اول به زمین و قبر های روی آن با حالت مالیخولیایی خیره شد. "من...نمیتونم این کار رو بکنم."
-آه...خدایا! تو فقط قراره بی تفاوت باشی!! من بقیه کار ها رو می‌کنم!
-تحملش رو ندارم... لطفا درک کن...
مرد دوم نفس عمیقی کشید. "درکت می کنم." دستش را روی شانه مرد اول گذاشت.
بعد خیلی جدی نگاهش کرد. نگاهش مثل تیغ توی وجود مرد اول فرو رفت. دستش را روی شانه‌ی او سفت کرد.
"ولی باید برای نجات یک نفر بی رحم باشیم."

Frozen HellWhere stories live. Discover now