اتفاق خیلی سریع بود.
یک روز در راه برگشتن از مغازهی فیتاموا تنها بودم، که ناگهان آنها آمدند.
من را از پشت گرفتند و دهانم را بستند. هیچ کس نبود.آنها دو برادر بودند.
"هی دختر جون، میتونی ما رو برادران حقیقت تلخ و ذهن تلخ صدا بزنی. ما قراره اوقات طولانی ای رو سپری کنیم..."
خبیثانه خندیدند.در حالی که من به اجبار راهی زندان قصر ملکه بودم.
YOU ARE READING
Frozen Hell
Fantasyو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...