دستگیری

6 2 0
                                    

اتفاق خیلی سریع بود.
یک روز در راه برگشتن از مغازه‌ی فیتاموا تنها بودم، که ناگهان آنها آمدند.
من را از پشت گرفتند و دهانم را بستند. هیچ کس نبود.

آنها دو برادر بودند.
"هی دختر جون، میتونی ما رو برادران حقیقت تلخ و ذهن تلخ صدا بزنی. ما قراره اوقات طولانی ای رو سپری کنیم..."
خبیثانه خندیدند.

در حالی که من به اجبار راهی زندان قصر ملکه بودم.

Frozen HellWhere stories live. Discover now