قبرستان

12 4 0
                                    


دست هایم را کردم توی جیب کتم. موهایم در باد موج می خورد.
جلوی منطقه‌ی گردشگری قبرستان مرموز ایستاده ام.
مسخره است. قبرستان یک منطقه‌ی گردشگری شده؟!
آه بی حوصله ای کشیدم و وارد شدم. کسی نبود. اما آنجا پر از گل های صورتی بود. گل های مورد علاقه‌ی من که بوی لواشک میوه ای می دهند.
گلبرگ های لطیفشان را لمس می کنم. خم می شوم و آرام ملودی ای را زیر لب زمزمه می کنم.
صدایم زیباست. ناگهان صدایی می گوید:"گل ها رو دوست داری؟"
بر می گردم. یک پسر حدودا ۱۵ ساله با شنل سیاه ایستاده است.
-آره...چطور مگه؟
به طرز عجیبی ازش نمی ترسیدم.
-من باغبان اینجا هستم. عاشق رز صورتی هستم.
-منم همینطور.
مدتها بود که چنین مکالمه‌ی طولانی ای نداشتم.
باغبان رفت تا به کار هایش برسد. موقع رفتن گفت:"مواظب باش توی سنگ قبر خودت نیفتی!"
هه. آن افسانه قدیمی...
ایستادم و به سنگ قبر ها نگاه کردم.
به مرده ها حسرت می خورم. آنها احتمالا خیلی خوشبخت تر از ما هستند.
قطعا. حداقل خوشبخت تر از من.
به یک سنگ قبر تنها می رسم. گلی دورش نیست. احساس می کنم هوا کمی سرد می شود.
و بعد آن نوشته را دیدم.
"آرامگاه کانومای ساک"
سنگ قبر خودم...
سرم گیج رفت. سنگ قبر مثل یک دروازه سیاه باز شد و عمق تاریکی داشت. خواستم یک قدم به عقب بردارم که احساس کردم دستی مرا به داخل سنگ قبر خودم هل داد.

و من سقوط کردم.

Frozen HellWhere stories live. Discover now