به خانه رسیدیم. دموسا خانه بود. در کمال تعجب متوجه شدم دموسا خود پسرک باغبان است. مو های مجعد قهوه ای اش و چشمان آبی غمگینش... خیلی دلنشین و غم انگیز بود.
"سلام پرومته... و سلام... کانومای."
نفهمیدم اسمم را از کجا بلد بود. از روی کنجکاوی پرسیدم:"دموسا، از کجا اسم من رو میدونستی؟"
دموسا آه غمگینی کشید. به گوشه ای خیره شد.
"من فرشتهی مرگ هستم. اسم همه رو میدونم."
بعد سرش را پایین انداخت و رفت.رفت. در تنهایی و غم کامل... و عذاب.
می فهمیدمش.
کاملا متوجه بودم چه حسی دارد."دموسا صبر کن!!"
اما او رفته بود.
YOU ARE READING
Frozen Hell
Fantasyو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...