از زبان راوی

18 4 0
                                    

مردی با شنل سیاه و چکمه های بلند کهنه به همان رنگ در خیابان قدم می زد. زیر لب غر می زد و خمیازه کشان در ساعت ۴ صبح راه می رفت تا مغازه‌ی قدیمی اش را باز کند. کلاه لبه دار کهنه و تا شده ای روی سرش بود که انگار با اخم ها و خواب آلودگی مرد بیش از پیش تا خورده بود. با خودش زمزمه کرد:
"آخه کدوم بشری ساعت ۳:۳۰ نصف شب کارش رو تموم می کنه و ساعت چهار صبح بلند میشه؟!"

البته زمزمه اش کمی فراتر از زمزمه بود. فقط کمی... برای همین جواب سؤالش از بین همسایه ها شنیده شد.

یک نفر خمیازه ای کشید و گفت:" بچه ها خروس بی محل اومد... یعنی ۴ صبحه!"
یک نفر دیگر با لباس پزشکی تا کمر از پنجره خم شد"وایسا ببینم... گفتی نیم ساعت خوابیدی؟"
-آره
-نیم ساعت؟!!
-بله... من خیلی کم خواب...
-تو میخوابی؟! واقعا؟! من حتی اگر شبانه روز ۲۵ ساعت هم بشه نمیتونم بخوابم!

مرد با ناامیدی سرش را پایین انداخت و رد شد. دست هایش را کرد توی جیبش. چرا هیچ کس او را درک نمی کرد؟... بیخیال! درک شدن به چه درد آدم می خورد؟ او الان باید می رفت سراغ داروخانه اش.

مه اطرافش جمع شد. سرخوش رفت تا به داروخانه برسد که ناگهان مردی آشفته و مضطرب او را نگه داشت. نفس‌نفس می زد و انگار میخواست بزند زیر گریه. این مرد دوم، کسی بود که به آرامش لطیف و غمگینش معروف بود. بنابراين چنین آشفته شدنش اتفاق نادری بود.

-هی آروم باش. چی شده؟...
-کمکم کن!...گل ها!...گل ها!...
-آروم باش! نمیخوای که یکی از اون مُسَکن های توهم زا بهت بدم؟
-شوخی نکن... مسئله خیلی جدیه!...

مرد واقعا در شرف گریه بود.

-گل ها....گل ها... اون ها یخ زده اند...

Frozen Hellحيث تعيش القصص. اكتشف الآن