از در اصلی وارد شدم. ملکه پشت پرده بود. قابل دیده شدن نبود.
"پس بالاخره اومدی، کانومای..."
نفرت از لحنش چکه می کرد.
"مشتاق دیدارت بودم کانومای..."از پشت پرده بیرون آمد.
یخ زدم.
چطور ممکن بود؟"ک...کان؟!"
KAMU SEDANG MEMBACA
Frozen Hell
Fantasiو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...
مواجهه
از در اصلی وارد شدم. ملکه پشت پرده بود. قابل دیده شدن نبود.
"پس بالاخره اومدی، کانومای..."
نفرت از لحنش چکه می کرد.
"مشتاق دیدارت بودم کانومای..."از پشت پرده بیرون آمد.
یخ زدم.
چطور ممکن بود؟"ک...کان؟!"