او مثل هر روز در مغازه اش نشسته بود. در زدند. در باز شد و مردی با شنل سیاه و ماسک و موهای سفید و یاسی وارد شد. پشت سر او یک کپی از او وارد شد. دوقلو بودند.
مرد مغازه دار نگاهشان کرد و یخ زد... آنها اصلا خوب نبودند... قرار بود بدبخت شود.
یکی از برادر ها گفت:"آقای داروساز."
"بله؟..."
دیگری گفت:"ملکه یک ماموریت برای شما تدارک دیده."
"ماموریت؟ پاداش هم..."
"داره."
"چی هست؟ ماموریت رو میگم."
"تو باید یک داروی توهمزا درست کنی. و بگذاری کنار یک انسان."
"انسان؟"
"بله. یک دختر ۱۳ ساله."
"اسمش چیه؟"
"این به شما مربوط نیست. تنها کسی که میدونه ملکه است. و این یک رازه."
YOU ARE READING
Frozen Hell
Fantasyو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...