همه چیز خیلی سریع بود

12 4 0
                                    

آنویان ترکم کرد
بله.
آنویان مرا رها کرد.
مرا رها کرد. مرا رها کرد...
از وقتی به او گفتم بیماری روانی دارم، دیگر هیچ پیامی نداده یا زنگ نزده.
از مدرسه بیرون شدم. به علت حملات نمی توانم مدرسه بروم.
و البته، به یک شهر دیگر رفته ام.
به توصیه ی دکتر، به حاشیه‌ی شهر میشو رفتم تا آب و هوای بهتری را داشته باشم.
پدرم توی مرکز شهر کار داشت. برای همین نیامد.
اسم خانمی که روز اولین توهمم مرا نجات داد، خانم ماکور (Makur) بود. من در حال حاضر پیش او زندگی می کنم. و دختر کوچکش، ماهاگو(mahago)، یعنی نور زندگی. اسم قشنگی است.  ماهاگو دو ساله است.
همه چیز خیلی سریع بود.
قبل از اینکه متوجه شوم به طور کامل تنها شدم.
روز ها را در رخت خواب می گذرانم. شب ها را هم همین طور. توی گوشی موبایلم می چرخم.
نمی توانم بلند شوم. هیچ انگیزه ای ندارم.
زیاد می خوابم. شب ها بیدارم. نمی توانم غذا بخورم. اصلا نمی توانم.
و همه چیز اینگونه می گذرد. بی اتفاق و آرام.
اما من این حالت را دوست دارم. مریض بی دست و پا. آرامش خاصی دارد.
وقتی توی گوشی ام هستم دیگر به این فکر نمی کنم که آنویان مرا ترک کرده.
با این حال...
هنوز آن توهم ها، آن دست ها دنبال من هستند و می گویند: تو داری در مرداب تنهایی خفه می شوی...
و مدام یادآور شرایط هستند.
همه چیز همانطور می گذرد که همیشه بود. یک ماه است که فقط دراز کشیده ام.
البته به جز امروز که خانم ماکور مجبورم کرد در حاشیه شهر قدمی بزنم...

Frozen HellTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon