از در پشتی وارد شدم.
با صدای ملایمی گفتم:"کان..."
کان سراسیمه برگشت.
قبل از اینکه کاری بکند... بغلش کردم. بدن هایمان در هم فرو می رفت.
"چ-چکار می کنی؟!!"
"دوستت دارم. تو قرار نیست تنها باشی. فقط من رو دوست داشته باش...لطفا"
اشک روی گونه اش جاری شد. "منم... دوستت دارم... فکر می کردم ازت متنفرم... ولی دلم برات تنگ شده بود...."
سرش را به شانه ام چسباند. در هم فرو رفتیم و یکی شدیم.
یکی شدیم.
با یک قلب کامل.
حالا احساسش می کردم. قلبم را، زندگی ام را، دوستانم را...
دوست داشتم این حس را.
همه چیز یکی شد. دیگر هیچ مشکلی نبود.
KAMU SEDANG MEMBACA
Frozen Hell
Fantasiو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...