آغوش

8 3 0
                                    

از در پشتی وارد شدم.
با صدای ملایمی گفتم:"کان..."
کان سراسیمه برگشت.
قبل از اینکه کاری بکند... بغلش کردم. بدن هایمان در هم فرو می رفت.
"چ-چکار می کنی؟!!"
"دوستت دارم. تو قرار نیست تنها باشی. فقط من رو دوست داشته باش...لطفا"
اشک روی گونه اش جاری شد. "منم... دوستت دارم... فکر می کردم ازت متنفرم... ولی دلم برات تنگ شده بود...."
سرش را به شانه ام چسباند. در هم فرو رفتیم و یکی شدیم.
یکی شدیم.
با یک قلب کامل.
حالا احساسش می کردم. قلبم را، زندگی ام را، دوستانم را...
دوست داشتم این حس را.
همه چیز یکی شد. دیگر هیچ مشکلی نبود.

Frozen HellTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang