مقدمه

6 2 0
                                    

ملکه پوزخندی بزرگ زد. "هه! میخواد با تمام وجود زندگی کنه... که اینطور..."
دستش را زیر چانه گذاشت.
برادر ها گفتند:"بله. پرومته‌ی بزرگ این را گفت."
"پرومته... عجب. ولی اون هم از پسش بر نمیاد!"

ملکه به زخم های بزرگ روی گردنش نگاه کرد.
"...خودم زندگیش رو نابود کردم..."

Frozen HellWhere stories live. Discover now