کان

7 2 0
                                    

چرا... چرا او؟
چرا کان؟
البته منطقی بود. او از من متنفر بود. تا حدی که بخواهد من را نابود کند.
"کان..."
"کانومای. تو لیاقت زنده بودن نداری."
اخم می کنم.
"من دیگه با این حرف ها ناامید نمی شم. من وجود دارم. همین نشون میده که من لیاقت زندگی رو به نحوی دارم."
عصبانی شد.
اما ساکت بود.
کان... چرا؟ واقعا چرا انقدر از من... از خودت متنفری؟!

Frozen HellWhere stories live. Discover now