چرا... چرا او؟
چرا کان؟
البته منطقی بود. او از من متنفر بود. تا حدی که بخواهد من را نابود کند.
"کان..."
"کانومای. تو لیاقت زنده بودن نداری."
اخم می کنم.
"من دیگه با این حرف ها ناامید نمی شم. من وجود دارم. همین نشون میده که من لیاقت زندگی رو به نحوی دارم."
عصبانی شد.
اما ساکت بود.
کان... چرا؟ واقعا چرا انقدر از من... از خودت متنفری؟!
YOU ARE READING
Frozen Hell
Fantasyو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...