در حوض خونی افتاده بودم.
برادر ها بالاخره رهایم کردند.همه چیز سرد بود.
میخواستم بمیرم.
واقعا میخواستم بمیرم...مهم نبود که چه قولی داده بودم. بیش از این... نمی توانم.
نمی توانم.از پنجره به هوای برفی بیرون خیره شدم.
هیچ چیز قابل توجهی آنجا نبو...
ناگهان یک ستون از جنس آتش از دور دیده شد. یک ستون... با طرح سر ببر گوش زرد.
آتش...
ببر...
پرومته!!!
او آنجا بود و داشت به من علامت می داد.علامت میداد که... ایمان داشته باشم. ببر گوش زرد باشم.
مسخره بود. مزخرف.
چطور در این شرایط...؟
به چه چیزی ایمان داشته باشم؟خندهی تلخی زدم و اشکم دوباره سرازیر شد. اشک ناامیدی.
تا اینکه ناگهان آن چیز معجزه آسا را دیدم.
DU LIEST GERADE
Frozen Hell
Fantasyو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...