ایمان(۱)

5 2 0
                                    

در حوض خونی افتاده بودم.
برادر ها بالاخره رهایم کردند.

همه چیز سرد بود.
میخواستم بمیرم.
واقعا میخواستم بمیرم...

مهم نبود که چه قولی داده بودم. بیش از این... نمی توانم.
نمی توانم.

از پنجره به هوای برفی بیرون خیره شدم.
هیچ چیز قابل توجهی آنجا نبو...
ناگهان یک ستون از جنس آتش از دور دیده شد. یک ستون... با طرح سر ببر گوش زرد.
آتش...
ببر...
پرومته!!!
او آنجا بود و داشت به من علامت می داد.

علامت میداد که... ایمان داشته باشم. ببر گوش زرد باشم.

مسخره بود. مزخرف.
چطور در این شرایط...؟
به چه چیزی ایمان داشته باشم؟

خنده‌ی تلخی زدم و اشکم دوباره سرازیر شد. اشک ناامیدی.

تا اینکه ناگهان آن چیز معجزه آسا را دیدم.

Frozen HellWo Geschichten leben. Entdecke jetzt