همه چیز سیاه بود.
هیچ چیز نمی دیدم. تا اینکه لمسی را روی پیشانی ام حس کردم و گرمایی وجودم را گرفت.
و بعد، به هوش آمدم.
توی یک تخت بیمارستان دراز کشیده بودم. یک مرد حدودا ۴۵ ساله دستش را روی پیشانی ام قرار داده بود. "به هوش آمد،"
مرد موهای صاف سرمه ای با چشمان آبی روشن داشت. لباس دکتر ها را به تن کرده بود.
یک مرد ۲۹ ساله دیگر خم شد روی تخت:"هی بچه، خوبی؟"
موهای آشفته ی قرمز آتشین و چشمان قرمز رنگ داشت. یک ژاکت پوشیده بود که آن هم قرمز بود.
سرم گیج می رفت. پسرک باغبان گوشه ای ایستاده بود. اما چشمان آبی اش بیشتر از بقیه نگران و دلسوزانه در من فرو می رفتند.
"من کجا هستم...؟"
مرد قرمز لبخند گشادی زد."به جهان زیرین خوش آمدی!"
YOU ARE READING
Frozen Hell
Fantasyو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...