در بیمارستان از خواب بیدار شدم.
توی کما بودم.
مادرم نتوانسته بود خودش را برساند. پدرم بالای سرم بود.
من هنوز هیچ دوست واقعی ای نداشتم.
آنویان ترکم کرده بود.
هیچ چیز عوض نشده بود.
البته غیر از خودم.
چون لبخند زدم. و پذیرفتم.
زندگی همین سختی ها و شیرینی هایش بود.
مثل یک قهوه.
و من عاشق قهوهام بودم!
این دنیای من بود. دنیای خود من.
هرچقدر غمگین و سخت، باز هم زیبا بود.چشمانت را باز کن تا زیبایی های دنیا را ببینی...
که ببینی چقدر شگفت انگیز و ارزشمند است...
BINABASA MO ANG
Frozen Hell
Fantasyو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...