ملکه نخندید.
"آوردینش؟"
"بله!" دو برادر خنده سادیستی ای کردند.اما ملکه نخندید.
"از این رفتارتون متنفرم. عاشق آزار بقیه هستین."
دو برادر مات و مبهوت شدند.
"من فقط میخوام مردم آزار نبینند."زخم روی سینه و گردنش را لمس کرد. دردناک بود.
او از آزار بقیه متنفر بود.
تنها دلیل او که دلیل محکمی هم بود برای نابودی کانومای این بود:نفرت.
DU LIEST GERADE
Frozen Hell
Fantasyو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...