از زبان راوی(۳)

6 2 0
                                    

دموسا در حال پرورش کدو بود که دردی در سینه اش احساس کرد.
کدوی توی دستش افتاد زمین.
چشمانش گشاد شد و لرزید.
"ک...کانو..."
او شروع به دویدن کرد و از خانه بیرون رفت.
باید به پرومته خبر می‌داد. باید آنجا می‌بود.

چون چیزی به او می‌گفت بدون شک کانومای توی دردسر عظیمی افتاده است.

Frozen HellOnde histórias criam vida. Descubra agora