دموسا در حال پرورش کدو بود که دردی در سینه اش احساس کرد.
کدوی توی دستش افتاد زمین.
چشمانش گشاد شد و لرزید.
"ک...کانو..."
او شروع به دویدن کرد و از خانه بیرون رفت.
باید به پرومته خبر میداد. باید آنجا میبود.چون چیزی به او میگفت بدون شک کانومای توی دردسر عظیمی افتاده است.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Frozen Hell
Fantasiaو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...
از زبان راوی(۳)
دموسا در حال پرورش کدو بود که دردی در سینه اش احساس کرد.
کدوی توی دستش افتاد زمین.
چشمانش گشاد شد و لرزید.
"ک...کانو..."
او شروع به دویدن کرد و از خانه بیرون رفت.
باید به پرومته خبر میداد. باید آنجا میبود.چون چیزی به او میگفت بدون شک کانومای توی دردسر عظیمی افتاده است.