اتاق بهداری

22 4 0
                                    


درست یادم نمی آید که اوضاع کی انقدر پیچ در پیچ شد.
این ذهنیت من از خودم، که هر بار باعث نفس تنگی و حالت تهوع شدید می شود قبلا اصلا نبود.
من در مدرسه‌ی قبلی محبوب ترین بودم. و البته همیشه با دوستم، آنویان. آنویان درست مثل الان من بود. هرچند نمی دانم خود آزاری هم می کرد یا نه.
اما الان، من ۱۸۰ درجه عوض شده ام. منزوی، جدی، مردم گریز، به شدت افسرده، سرد. توی مدرسه فقط در یک گوشه سوت و کور می نشینم و فکر می کنم. هیچ دوستی ندارم. حتی اگر بقیه به من اهمیت بدهند نمی توانم باور کنم و بپذیرم. چون از خودم متنفرم.
یادم است توی مدرسه قبلی، وقتی آن پسر افسرده‌ی دوست داشتنی، آنویان، حالش بد بود، دستش را می گرفتم و به آرامی می بردم توی حیاط. (البته اگر نق می زد دیگر به آرامی نبود. شاید به زور او را کف زمین می کشیدم.)
باد خنکی می وزید. درختان را که در باد تکان می خوردند تماشا می کردم. احساس می کردم ما هم باید با بادی که در زندگیمان می وزد همینطور زیبا تکان بخوریم و برقصیم. بعد از مدتی سکوت، به چهره‌ی آنویان نگاه می کردم. موهای صاف مشکی کوتاه و چشم های نقره ای و پوست سفیدش... و البته عینک سرمه‌ای مستطیلی اش. باد که می آمد موهایش موج می خورد و اعتراف می کنم واقعا زیبا می شد. در چنین مواقعی به او می گفتم:

"آنویان! بیا از تک تک لحظه ها لذت ببریم! بیا آنها را در زمان حال یکی یکی زندگی کنیم!"

و حالا، خودم هم نمی دانم چطور دارم این لحظات کش دار و طاقت فرسا و دردناک را دوام می آورم. مخصوصا با لگد هایی که کان به من با حرف هایش می زند، زندگی به کنار، زنده ماندن هم سخت است.
باید اعتراف کنم که من دیگر زندگی نمی کنم. صرفا وجود دارم.

سرم را به بالش سفت و نازک تکیه می دهم. خاطرات همانطور به ذهنم می آیند.

دفتر خاطراتم پر شده بود از کلمه 'آنویان'. مثل ذهنم. مثل زندگی ام. آنویان زندگی من است. زندگی نداشته ام.
اولین بار که به او ابراز علاقه کردم او هم به من ابراز کرد. و بعد پیوند ما محکم تر از دوستی قدیم‌مان شد: عشق.
خالصانه و کودکانه.
من می خندیدم. برای اینکه او بخندد. برایش گل می آوردم. و برایش یک منبع اهمیت می شدم. برای اینکه حداقل ناراحت نباشد هر کاری می کردم. الان هم می کنم. هرچند او نمی فهممد.
آخرین بار که اندکی شادی احساس کردم از خدا خواستم تمام شادی وجودم را از من بگیرد و به آنویان بدهد.
هر وقت قدم می زدیم دستش را دور شانه ام حلقه می کرد و من سرم را به شانه اش تکیه میدادم... انگار از من مراقبت می کرد. درست همانطور که الان برای جبران دلتنگی ام سرم را به دسته‌ی آهنی نیمکت تکیه می دهم.

دستم را در تاریکی محو اتاق دراز می کنم تا انگار چیزی را بگیرم.

الان که آنویان نیست، همه چیز پوچ است. دستم را ناامیدانه پایین می آورم.
هیچ چیز از چند دقیقه پیش و اینکه چرا من اینجا هستم به یاد ندارم.
فقط می‌دانم در اتاق بهداری مدرسه هستم. و اینکه از بقیه شنیدم افتاده بوده‌ام کف زمین و می لرزیدم و رنگم عین گچ دیوار سفید بوده.
همین.

من الان به دلایل نامشخصی برای خودم، در اتاق بهداری دراز کشیده ام.

Frozen HellOnde histórias criam vida. Descubra agora