کمک

16 3 0
                                    

شیطان فقط میخواست به انسان ها کمک کند.
همین.
چون عاشق انسان ها بود. و عاشق خدا.
جهنم یخ زده بدترین بلایی بود که به سرش آمده بود، دموسا به او گفت:"جهنم، یخ زده..."
دفتر پرومته سوت و کور بود.تاریک با پرتوی خفیفی از نور که از پنجره به داخل می‌تابید.
فرش قرمزی وسط اتاق بود و دور تا دور آن را کتابخانه ها پوشانده بودند. یک میز تحریر در انتها درست جلوی پنجره قرار داشت که کاغذ ها روی آن پراکنده بودند. تنها صدایی که شنیده می شد صدای تیک تاک ساعت چوبی بود.
ناگهان صدای قدم های سراسیمه ای از راه پله بیرون اتاق شنیده شد. انگار کسی داشت پله ها را دوتا یکی رد می‌کرد. در با شدت باز شد و شیطان خودش را پرت کرد داخل دفتر کارش.
بدون اینکه حواسش به جایی باشد با سرعت به سمت پنجره رفت. چند بار سکندری خورد و پهلویش محکم به میز برخورد کرد. اما فقط رفت به سمت پنجره. آن را باز کرد و تا کمر خم شد بیرون.
"نه...نه... نمی‌تونه اینجوری باشه..."
لب هایش به وضوح می لرزید. تمام قوایی که داشت را از دست داد و با زانو افتاد روی زمین اتاق. چشم هایش تبلور ترس بودند و لب هایش بی اختیار باز و بسته می‌شد. دست هایش را به شدت به موهایش گرفت و خم شد. تقریبا اشک توی چشم هایش حلقه زده بود.
"چرا...؟"
لب ها و دندان هایش را به هم فشرد و چشم هایش را با شدت بست. قطره اشکی جاری شد.
" چرا همیشه من...؟" اشتباه می کنم؟

او کمک میخواست.

Frozen HellWhere stories live. Discover now