وقتی سیاهی محو شد در آغوش دموسا بودم. پرومته داشت به او اطمینان میداد که برمیگردم ولی دموسا دست هایش را مشت کرده بود و تقریبا گریه میکرد.
وقتی چشمانم را باز کردم همه شوکه شدند. البته به جز پرومته که دستی زد و گفت:"دیدی گفتم؟" و خندید.دموسا محکم من را بغل کرد. کمی سرخ شدم. بعد دیدم خودش هم دست کمی از گوجه فرنگی ندارد. هر دو زدیم زیر خنده.
فیتاموا کنارم زانو زده بود. تیماس لبش را می جوید و ساکوج از استرس زیاد رفته بود بالا بیاورد.پرومته گفت:"برای دفعه اول طبیعی بود. ولی اول باید ذهنیت خودت رو تغییر بدی."
سرم را به نشانه تایید تکان دادم."کانومای، آیا تو کان رو دوست داری؟"
YOU ARE READING
Frozen Hell
Fantasyو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...