آنویان نمی‌داند

17 4 0
                                    

به آنویان نگفته ام. هیچ چیز را.
همیشه در جواب 'حالت چطوره؟' می‌گویم 'مثل همیشه:)'
خب، نگفتم چون او هم مشکلات من را داشت و می ترسم اگر بگویم او فکر کند تاثیر خودش بوده و بدتر از خودش متنفر شود.
برای همین، من اصلا به او نگفته ام چقدر از خودم متنفرم. معمولا...نه، همیشه هر وقت مردم می پرسند "چرا؟" می گویم: "چون آدم بدی هستم."
خب من آدم بدی هستم. واقعا هستم. من کسی هستم که تمام عمرش دست و پا زده که دختر خوبی باشد و هنوز یک قدم هم به جلو برنداشته... من آدم بدی هستم، خودخواه، بی مسئولیت، خرابکار... این برای همیشه با من است. برای همین آدم ها را از خودم دور می کنم تا از من آسیب نبینند. حتی یک بار سعی کردم آنویان را از خودم متنفر کنم تا آسیب نبیند. تمام عشقمان را زیر سوال بردم. ولی او قبول نکرد که از من متنفر باشد...

واقعا دارم خفه می شوم...
آنویان نمی داند. نمی داند که دارم زیر بار سیلی ها و خودآزاری ها، کلمات دردناک، فشار پدر و مادرم و درس ها له و لگد مال می شوم.
من از قبل خرد شده ام و شکسته ام. الان دارم له می شوم.

دوست قدیمیم را در حیاط همیشه می‌بینم:"آناموناگ(Annamunag)"
قبلا من، آناموناگ، و کامرونا (kamronna) یک گروه دوست بودیم. یک "اکیپ"... شاید.
و من آناموناگ را بیشتر دوست داشتم. لذت بخش بود. درست برخلاف الان.
یک روز سر یک چیز بی ارزش دعوایمان شد. و من مدت طولانی با او حرف نزدم. چون احساس می کردم دارم تبدیل به "دنباله روی آناموناگ" تبدیل می شوم و هویت و شخصیت مستقل خودم را از دست می دهم. بعد احساس گناه من را گرفت. چون (طبق معمول) تقصیر من بود.
به او نامه نوشتم. گفتم آدم بدی هستم. گفتم دوستش دارم و گفتم دوستی مان را تمام کنیم، چون نمی‌خواهم آسیب ببیند. چندین صفحه شد. اما او بدون هیچ جوابی خیلی عادی من را از زندگی اش پرت کرد بیرون و حالا او را در حیاط با دوست جدیدش می بینم...
عذابم می دهد. هرچند تقصیر خودم بود.

من تنها هستم. و متفاوت. متفاوت بودن درد وحشتناکی است، اگر یک بار بقیه بودن را تجربه کرده باشی.
من هیچ حس مشترکی در یک تجربه مشترک با بقیه ندارم. حتی در اردوی "جشن آتش افروز" روی پله های سرد نشستم و گریه کردم.

درد، تاریکی، سایه ها، سرما... من حتی به یاد ندارم لذت بردن چه حسی دارد...

آنویان نمی داند که من تا چه اندازه ساکت و سرد و در عذابم. نمی داند گاهی می روم توی سالن ناهارخوری و فقط زار می زنم.
و مهم تر از همه، او نمی داند اکنون چرا پشت کامپیوتر مدرسه درباره‌ی یک بیماری روانی تحقیق می کنم.

Frozen HellDonde viven las historias. Descúbrelo ahora