آیا کان را دوست داری؟

8 3 0
                                    

من... کان را... دوست داشته باشم؟!!
"نه."
"اون بخشی از خود توست. تو دقیقا داری اشتباه کان رو تکرار می کنی."
تازه متوجه شدم...
باید ببخشمش...
اما چطور؟ چطور می‌توانم؟
"ببر زرد گوش باش... اعتماد کن... به خودت."

سرم را بالا گرفتم.
کان من را زجر داده بود.
بیماری ام به خاطر او بود...
و تمام زخم هایم... که آن برادران مزخرف به من داده بودند...
خودش از من متنفر بود!
ولی... چیزی از اعماق قلبم می گفت او فقط تظاهر می کند که از من متنفر است...
نفرت...
نفرت همان عشق است که به بی راهه رفته باشد.

"باشه... سعی می کنم..."
"خوبه. حالا دوباره برو پیشش. مطمئنا نقطه ضعفش رو بلدی، نه؟"

یاد چسبیدن دست هایمان افتادم. نقشه ای به ذهنم رسید.
بدون یک کلمه حرف بلند شدم و دویدم سمت قصر.

Frozen HellWhere stories live. Discover now