پرومته من را به زور بیرون کشاند. "پشیمون نمیشی دختر!"
آهی کشیدم. مثل اینکه مجبور بودم.
به من چند دست لباس داد. "باید این ها رو بپوشی."
هودی بلند... جوراب بلند... کفش کتانی... شلوار راحت نچسب...
تمام لباس های روی مد نوجوان ها.
چیز هایی که من هرگز نمی پوشیدم.
دوست داشتم امتحان کنم. دوست داشتم ببینم با هودی به جای کت رسمی چه شکلی می شوم. دوست داشتم ببینم وقتی مثل بقیه نوجوان ها می شوم و تفاوتی در ظاهر ندارم چه شکلی می شوم...
من یک عمر متفاوت بودم. اصرار داشتم فرق داشته باشم. بهتر باشم. بهتر بودن با نوع لباسی که می پوشم و روی مد نیست، آهنگی که گوش می دهم و بقیه گوش نمی دهند، فیلمی که میبینم و بقیه نمی بینند. این بخشی از وجودم بود: تو باید بزرگتر باشی.
برای همین توی کتابخانه کتابهایی میخواندم که خیلی بزرگانه بودند، فلسفه، شعر و ادبیات بزرگسال...
این بخشی از وجودم بود.
تو باید بهتر باشی.
تو باید متفاوت از این آدم های سطح پایین باشی.
اما وقتی به مشکل برخوردم که متوجه شدم از موسیقی های روی مد لذت می برم. از فیلم هایی که بقیه، همان آدم های سطح پایین، می دیدند لذت می بردم. و این احساس گناه وحشتناکی ایجاد می کرد.
چرا؟
چرا من داشتم لذت می بردم؟
چرا دوست داشتم این لباس ها را بپوشم؟
چرا بعد از پوشیدن آن لباس ها جلوی آینه ژست گرفتم؟
چرا؟...
YOU ARE READING
Frozen Hell
Fantasyو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...