"کانومای...ملکه داره دنبالت می گرده."
-برای چی...؟
-میخواد نابودت کنه.چشم هایم گشاد شد. چرا....؟ من به کسی کاری نداشتم. چرا یک نفر باید بخواد من نابود بشوم؟
آن شب نخوابیدم. فردای آن روز پرومته گفت قرار است به جایی برویم. در راه دربارهی ملکه حرف زد."وجودش انقدر سرده که میتونه به بقیه انتقال بده، مایع سرما در بدن اون جمع شده. برای همین از اون استفاده می کنه. مثل یک قدرت برای سرکوب و مقابله با بقیه. برای همین... کانومای، برای مقابله با ملکه تو هم باید چیزی مثل این داشته باشی."
چشم های دموسا گشاد شد. لب هایش لرزید و ایستاد. "پ-پرومته... این... خطر مرگ داره!"
"میدونم. برای همین داریم میریم پیش 'تیماس'. یا درواقع عنصر زمان. باید ببینیم کانومای پتانسیل این حجم از نیروی کشنده رو داره یا نه."من می ترسیدم. نمیخواستم بمیرم...
صبر کن. الان چی گفتم؟ نمیخواهم بمیرم؟! من آرزو دارم بمیرم. من هر چیزی را که زندگی به من داد تجربه کردم. مشکلی با مرگ ندارم.
با چهرهی بی بیانی گفتم:"من دوست دارم بمیرم. مشکلی ندارم."
پرومته ایستاد. دموسا شروع به لرزیدن کرد. ناگهان به سمت من آمد. یقه ام را گرفت و تکان داد.
"کانو! تو به من قول دادی!! به همین زودی یادت رفت! قرار بود گل رز صورتی باشی لعنتی!!"
اشک توی چشم هایم جمع شد. راست می گفت... اما دست خودم نبود... میخواستم بمیرم...
"دِم... من... نمی تونم. هیچ انگیزه ای ندارم..."
پرومته ناگهان گفت:"تو یک انگیزه داری. اون هم خود زندگیه. وقتی رفتی و تجربه کردی چیز های لذت بخش رو آزادانه دوست بداری، داشتی زندگی می کردی. وقتی تلاش می کردی توی مدرسهی عالی قبول بشی زندگی می کردی. وقتی با دموسا حرف می زنی زندگی می کنی. وقتی بالا میری، تجربه میکنی، اشک میریزی یا میخندی. تو همین الان داری زندگی می کنی."
چشم هایم گشاد شد. انگیزهی من... خود زندگی بود؟ من زندگی می کردم تا زندگی کنم؟ نه... من... شاید. در موقعیت هایی که گفت واقعا انگار زمان را در آغوش گرفته بودم. حتی موقعیت های سخت.
شاید حق با او بود.
من نمیخواهم بمیرم. شاید.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Frozen Hell
Fantastikو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...