در این فاصله که ما منتظر دموسا بودیم، من با افراد محله وقت می گذراندم.
دکتر مدام عصبی می شد. چون از طرفی ساکوج مدام استرس داشت و حرف می زد و از طرف دیگر فیتاموا و ناتیمه با هم عین سگ و گربه دعوا داشتند.اما فیتاموا از همه جالب تر بود.
روز ها می نشستم توی مغازهی فقیرانهی مه آلودش و دربارهی تخیلات خودم حرف می زدم. او با اشتیاق گوش میداد و هر دو عاشق گپ زدن با هم بودیم. چون هر دو عاشق دو چیز مشترک بودیم: تخیل و خلاقیتپرومته از حالت جدی در آمده بود و دوباره کودک درونش فعال شده بود. بقیه را اذیت میکرد و حسابی هم شوخ شده بود.
"میدونستی وقتی گربه ماهی ها یه سگ می بینن چکار می کنن؟"
"نه. چکار؟"
"خودم هم نمیدونم! ها ها ها ها!" در همین حد بی مزه.اما عمیق بودن چشمانش هنوز بود. مهربان بود و با من وقت میگذراند و برایم وقت می گذاشت.
"کانومای. هیچ اشکالی نداره که خودت باشی. اشکالی نداره که مریض باشی. اشکال اونجاست که وانمود کنی مریض نیستی. باید قبول کنی که مریضی تا خوب بشی."
نصیحت هایش را دوست داشتم. گرمم می کرد. اما بیشتر از آن وقتی را دوست داشتم که دستم را می گرفت و گل آبی دموسا روی سرم را نوازش می کرد و می گفت "هییی... دموسا هم نیست که صدات کنه 'کانو'..."
آن موقع بود که دلم تنگ می شد. اما میدانستم تنها نیستم.
دموسا... تنهایی چکار می کنی؟
YOU ARE READING
Frozen Hell
Fantasyو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...