قلب نصف شده

7 2 0
                                    

لباس های کان درست مثل کش سرش بود... حالا می فهمم آن را از کجا آورده بود.
حالا معنی نگاه خصمانه آن موقعش را درک می کنم.
کان مقداری مایع سرما از دستش بیرون داد که روی زمین چکید.

"بگذار بهت بگم این با تو چکار می کنه... به دلیل وجود سرمای زیاد از حد توی بدنت، به محض برخورد با این می‌میری."
جوری عادی حرف می‌زد انگار درباره‌ی آب و هوا حرف می‌زند.

"و بعد از مرگت به جهنم یخ زده می‌ری."
"جهنم... یخ زده؟ مگه جهنم سوزان نبود؟"

پوزخندی روی لبانش شکل گرفت. انگار داشت می گفت: احمق.
"دو تا جهنم وجود داره. جهنم یخ زده و جهنم سوزان، بیشتر از این توضیح نمی دم چون..."
مایع را سریع به سمت من پرتاب کرد. "...میخوام شروع کنم!"
باید توضیح دهم توی توپ گیری افتضاح هستم. هر بار به عنوان دروازه بان از توپ جاخالی میدادم. چون ترس از توپ دارم. به صورت غریزی جاخالی دادم. خورد به دیوار، و دیوار یخ زد.

بهش نزدیک شدم و ناگهان یک دستش را گرفتم. چشمانش گشاد شد. "لعنتی! من مبارزه بلد نیستم! متوجهی کان؟ فقط بهم توضیح بده!! الان هم زیاد امید به زندگی ندارم که بخوام کار خاصی بکنم."

دوستانم در این جهان، گردنبند ببر گوش زرد، قول هایم... همه فقط بخش کوچکی از حفره‌ی درونم را پر می کردند.
حفره‌ی درون من خیلی بزرگ بود.

کان میخواست دستش را بکشد کنار اما متوجه شدیم که دستانمان به هم چسبیده و در هم فرو می رود... و به مرور زمان تبدیل به یک دست می شود.

کان گفت:"لعنتی! این به خاطر اینه که من قلبم رو نصف کردم!!"
شوکه شدم.
"قلبت رو... چکار کردی؟!"
"نصفش کردم تا از شر تو توی وجودم خلاص بشم. برای همین الان دو نفریم. با دو تا نصفه قلب. ولی به محض تماس دوباره یکی می‌شیم!"

آن لحظه چیزی بود که درمورد هر دو نفر ما مشترک بود: من نمی‌خوام تو بخشی از وجودم بشی، تو من را زجر می دهی.

و درست همان لحظه بود که کان دستش را به صورتم نزدیک کرد و ناگهان فواره‌ای از مایع سرما به من پاشیده شد...

و همه چیز سیاه شد.

Frozen HellTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon