گل های یخی

9 3 0
                                    

از فردای آن روز هر روز به باغ می آمدم. می‌دیدم که دموسا موقع کاشتن گل اشک می ریخت. با گل ها حرف می زد. من کنارش بودم. او تنها نبود. او کسی را داشت که او را می‌فهمید. مراقبش بودم.
یک بار دموسا گفت:"کانو، میخوام چیزی رو بهت نشون بدم."
دنبالش راه افتادم. باغ از حد تصورم بزرگ تر بود. هر چه جلو تر می رفتیم هوا سرد تر می‌شد. تا اینکه رسیدیم به یک زمین سفید براق...
متوجه شدم آن زمین به خاطر گل هایش این رنگی است. گل هایی که از یخ کدر درست شده بودند.
"اینها گل های آدم هایی هستند که آرزوی مرگ کرده اند. من آنها را نکاشتم، خودشان به وجود می آیند."
پس...
یعنی گل من هم یخ زده بود؟
"این گل ها مثل یک نفرین هستند... نفرین سرما وجود انسان ها را پر کرده..."
پس من هم نفرین شده ام...
چون آرزوی مرگ داشتم...
نه... نه...
من یک نفرین شده بودم.
پرسیدم "میشه این نفرین رو... از بین برد؟"
"البته. اما سخت."
رویش را به من کرد. با چشمان جدی و عمیقش به من نگاه کرد.
"کانو، قول بده تمام تلاشت رو بکنی تا تبدیل به یک گل رز صورتی بشی!"

Frozen HellWhere stories live. Discover now