بعد از شنیدن داستان پرومته بغلش کردم.
شوکه شد.
هیچ وقت فکر نمی کردم پرومته انقدر غمگین و تنها باشد.
بعد از بغل کردنش گفت:"وقت خداحافظی رسیده..."دوباره همه چیز سیاه و تاریک شد.
ESTÁS LEYENDO
Frozen Hell
Fantasíaو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...
پایان
بعد از شنیدن داستان پرومته بغلش کردم.
شوکه شد.
هیچ وقت فکر نمی کردم پرومته انقدر غمگین و تنها باشد.
بعد از بغل کردنش گفت:"وقت خداحافظی رسیده..."دوباره همه چیز سیاه و تاریک شد.