فرشته‌ای در عمارت مرگ

11 3 0
                                    

توی اتاق نشسته بودم. پرومته کار داشت و به دفترش رفته بود. دموسا هم غیبش زده بود.
احساس خوبی نداشتم.
زمان به طرز وحشتناکی کند بود.
ناگهان کسی با ملایمت به در اتاق کوبید.
"بله؟"
دموسا با یک لبخند کوچک اما به شدت مهربان وارد شد. "سلام کانومای..."
توی دستش یک فنجان قهوه بود.
"قهوه دوست داری؟..."
از جایم می پرم و بلند می شوم. "برای من درست کردی؟؟؟!"
-آره...
-ممنونم!!!
چشمان دموسا کمی اشک آلود می شود. اما لبخندی واقعی می زند.
می پرسم:"برای خودت چطور؟ درست کردی؟"
-خب... نه... شاید درست کنم.
-نشد که.
اخم می کنم. بعد بازویش را می گیرم و تا آشپزخانه می کشم.
"باید برای خودت هم یکی درست کنی!" لبخند می زنم. "بعدش دوتایی قهوه می‌خوریم!"
-دوتایی...؟ با هم؟
-آره. نظرت چیه دموسا؟
لبخندی زد. "من این ایده رو خیلی دوست دارم..."

قهوه را درست کردیم. دو تایی کف زمین نشستیم. من به دیوار تکیه دادم. نگاهم به دموسا بود که کمی خم شده بود. دموسا فقط به قهوه اش نگاه می کرد. انگار نمی توانست آن را بخورد.
"کانو..."
اسم مخفف دومم را صدا می زد... حس عجیبی داشتم. خوشم آمده بود.
"بله؟"
-نباید از من تشکر می کردی. من آدم ها رو می کشم...
-و قهوه درست می کنی.

با تعجب به من خیره شد. انگار میخواست بگوید: چه ربطی داشت؟
-این دوتا هیچ ربطی نداره. هیچ کدوم اون یکی رو تحت تاثیر قرار نمی ده، اینکه تو آدم مهربونی هستی با اینکه آدم می‌کشی هیچ کاری نداره.
-من آدم مهربونی هستم...؟
-البته. حواست به من بود. قهوه درست کردی و... در کل ذات مهربانی داری. این رو میشه دید.
دموسا کمی ساکت ماند و به چشم های من خیره شد. لبخند زد. "ممنونم کانو."
من لبخند گشادی زدم.
او واقعا مهربان بود.
او یک فرشته بود. او کسی بود که از خودش به خاطر کاری که مجبور است بکند متنفر است... او واقعا یک فرشته است.
فرشته‌ای در عمارت مرگ.

Frozen HellOù les histoires vivent. Découvrez maintenant