ایمان(۲)

4 2 0
                                    

آن چیز معجزه آسا، یک علف هرز خودرو بود.

درست کنار پنجره در آمده بود. کوچک و تازه بود...
علف هرز...
در حال رشد...
داشت خودش را ثابت می کرد.
حتی اگر علف هرز بود.

تمام ایمانم به آن گیاه بود.
چون من هم یک علف هرز هستم.
او باید خودش را به دنیا ثابت کند.

نه. او باید خودش را به خودش ثابت کند.
چشمانم درخشید. داد زدم "من بهت ایمان دارم کوچولو! فقط ادامه بده! فقط تحملش کن و فقط بخواه!!"

فقط بخواه تا یکبار دیگر زندگی کنی.
همراه دموسا...
همراه پرومته...

آن زمان است که گرمای ایمان را در وجودت احساس می کنی.
ایمان دارم.
نه به خودم.
نه به زندگی.
فقط به آن علف هرز کوچک ایمان دارم.

همین کافیست تا ورق برگردد.

Frozen HellOù les histoires vivent. Découvrez maintenant