پرومته

13 3 0
                                    


-
سرم از شدت فکر های توی آن گیج می رفت. وقتی آن مرد قرمز گفت توی جهان زیرین حضور دارم داد زدم:
"چییییییییییی؟!"
مرد قرمز به من خندید. "هی، بهم اعتماد کن دختر، اتفاقی نمی افته!"
با دستش آرام زد روی سر من. رفتار دوستانه ای داشت. "از این به بعد من رو دوست خودت بدون. من رهایت نمی کنم!"
دوست...
رها شدن...
لعنت به تو آنویان... دیگر به هیچ کس اعتماد ندارم.
-

اسم مرد پرومته بود. پرومته آدم شاد و سرحالی است. برایم توی راه خانه اش برایم بستنی خرید. قرار شد توی خانه‌ی فردی به اسم "دموسا" اقامت کنم که پرومته هم طبقه بالای آنجا است.
"خب، اسمت چیه دختر؟"
-کانومای ساک...
-کانومای! اسم جالبیه. یعنی نور زندگی، درسته؟
-آره.
لبخند تلخی می زنم.
"البته به من نمیاد."
-

متوجه شدم پرومته چیز های گرم را دوست دارد. برخلاف من.
مرا برد به خانه‌ی دموسا. دموسا خانه نبود. او خیلی راحت احساس مالکیت داشت.
"هی کانومای!"
-بله؟
-بیا بریم بیرون یه قدمی بزنیم.
-آه... نه ممنون، راحتم.
-نگفتم که ناراحتی. گفتم بیا بریم بیرون.
-مجبورم...؟
-آره! مگه من رو نمی شناسی؟ من سلطان اجبارم!
قهقهه ی بلندی زد.
از آن آدم های دوست داشتنی است که به دلم نشست. لبخند ضعیفی زدم.
-

Frozen HellWhere stories live. Discover now