ذهن تلخ و حقیقت تلخ؛ شکنجه‌گر

5 3 0
                                    

دو برادر وارد شدند. معلوم نبود کدام ذهن تلخ و کدام حقیقت تلخ است، چون کپی برابر اصل هم بودند.

"خب خب خب خب خب...."
"میبینم که اینجا یه دختر کوچولو داریم..."
"یه دختر کوچولوی بیچاره که گیر افتاده..."
"آخی...چقدر حیف... اون حتی نمی دونه چرا اینجاست..."
ناگهان اولی خم شد تا سطح صورت من. با لحن متفاوتی گفت.

"چون یه بی عرضه‌ی رقت انگیزه که حق زندگی کردن نداره..."

درد توی تمام بدنم پیچید. به دو تا چاقو نگاه کردم که توی تنم فرو رفته بودند، اشک هایم همراه با خون سرازیر شد. چاقوی "بی عرضه‌ی رقت انگیز" و چاقوی "تو لیاقت زندگی رو نداری" که مدام بیشتر و بیشتر فرو نی رفت و در گوشتم تکان می خورد.
درد جسم را زیاد تجربه نکرده ام ولی درد روح وحشتناک است...
وحشتناک...

میخواستم فریاد بزنم. داد بزنم که اشتباه است.
ولی
حق با آنها بود.

Frozen HellDonde viven las historias. Descúbrelo ahora