دموسا زمزمه کرد"ای کاش تیماس اینجا بود..."
"حدس می زدم این رو بگی."این صدای پرومته یا کانومای نبود. صدای تیماس بود. پشت سرش فیتاموا با لبخندی دوست داشتنی ایستاده بود و ساکوج با استرس اطراف را نگاه می کرد. ناتیمه هم کلاهش را به رخ بقیه می کشید. به خصوص فیتاموا.
پرومته با ناباوری نگاهشان کرد. "بچه ها... شما اینجا چکار می کنید...؟"
"معلوم نیست؟ اومدیم کانومای رو نجات بدیم. بالاخره ما همه مثل هم هستیم. یک مشت علف هرز. پس با هم دوستیم."ناتیمه خندید. علف هرز اصطلاح مورد علاقهی تیماس بود. پرومته فقط نگاه کرد و لبخند زد.
هیچ کس نمی دانست که این اولین بار در عمر طولانی پرومته است که احساس تنهایی نمی کند.
ESTÁS LEYENDO
Frozen Hell
Fantasíaو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...