"آنویان عزیزت بهت خیانت کرد... تنها کسی که داشتی... مثل یک آشغال تو رو راحت توی سطل آشغال پرت کرد. مثل دوستای قبلیت... آدما براشون راحته که تو رو بندازن تو سطل آشغال... ولی لابد فکر می کردی آنویان فرق داره. هه. بیچاره..."
این شمشیر بزرگ وسط سینه ام بود که از قلبم رد می شد.
و خیلی هم درد داشت.
مدام بیرون می آمد و محکم تر فرو می رفت.
نمی دانم چطور زنده بودم. لابد چون این چیز آسیب دیده جسم نیست، روح است.آنویان فرق داشت.
باید فرق میداشت.
تعجب می کنم چقدر ماهرانه به من دروغ گفته بود.
من را در اوج تاریکی رها کرد در حالی که من زندگی ام را وقف او کرده بودم.
عادلانه نیست.
عادلانه نیست... من به او نیاز دارم.
درست همانطور که به من نیاز داشت.
نیاز دارم او کنارم باشد و حالا... خودش ترکم کرده.
متنفرم از اینکه بگویم دلم برایش تنگ شده. ولی همین است.درد...درد...درد...
از درد به خودم می لرزم.
خون از توی دهانم جاری شده.
از آنویان متنفرم.
متنفرم.
متنفرم!
VOUS LISEZ
Frozen Hell
Fantasyو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...