جهان تازه

13 3 0
                                    

با صدای پرومته به خودم آمدم. "حاضر شدی؟"
-آره! الان میام.
وقتی آمدم داد زد:"وااای! چقدر بهت میاد!"
این برایم لذت بخش و دردناک بود.

خودش یک هودی مشکی روی لباس قرمزش پوشیده بود و به نظرم زیبا شده بود...
کفش های کتانی اش مثل مال من بودند. با آنها روی زمین ضرب می گرفت.
این پرومته بود.

دستش را دراز کرد تا دستش را بگیرم. وقتی دستش را گرفتم گرمای عجیبی حس کردم. من... تنها نیستم...

صبر کن ببینم! این چه مزخرفی است که من می گویم؟! من هنوز تنها هستم! این واضح است.

خیابان ها خلوت بودند. با پرومته قدم زدم. پرومته هر از گاهی نگاهی به من می انداخت و لبخند می زد. مثل یک دوست مراقب.
با آن لباس ها حس عجیبی داشتم. عجیب و نو.
من نباید در آن لباس ها می بودم. اگر کان اینجا بود همین را می گفت.
و نکته‌ی لذت بخش این بود که کان آنجا نبود.
عاشق این حس بودم. قدم زدن با پرومته... کسی که بهش اعتماد نداری... توی خیابان های مه آلود و پوشیدن این لباس ها...

بعد از مدتی به یک کافه ی کوچک رسیدیم. در را باز کرد و من را از توی راهرویی داخل کشاند...
صدای موسیقی آشنایی گوشم را پر کرد. یکی از آن موسیقی های سطح پایین که برایم لذت بخش بود. حتی ناخودآگاه کمی با ریتم آهنگ بدنم را تکان دادم.
در انتهای راهرو را که باز کرد، یک عالمه نوجوان آنجا بودند. آنها می رقصیدند و یا با هم حرف می زدند. آهنگ ها را دوست داشتم... احساسی که بدون کان به من می‌دادند... احساس آزادی.

"کانومای. برو برقص."
"چ-چی...؟"
شوخی می کرد. نه...؟
"برو برقص."
"ببخشید پرومته من دوست ندارم برقصم."
"با این لباس ها نمیشه! مگه من نگفتم خدای اجبارم؟" خندید. خنده‌ی دلنشینی بود و من هم خندیدم.
"یک گوشه‌ی خلوت تلاش می کنم،..."
رقصم چیزی بیشتر از خوب بود. خیلی حرفه ای فی‌البداهه می رقصیدم. حرکاتم با ریتم آهنگ هماهنگ می شد و احساس می کردم توی خود آهنگ هستم،...
از بقیه بهتر می رقصیدم! کم کم از گوشه کمی وسط تر آمدم، تشویقم کردند. باورم نمی شد... آواز خواندم و درباره ی فیلم های جدید حرف زدم...

این جهان تازه و در عین حال آشنا با روح من چه بود...؟

Frozen HellWo Geschichten leben. Entdecke jetzt