پرومته ایستاد و نگاهی به برف ها کرد.
"کار اون دو تا برادر احمقه. میتونم حدس بزنم اونا بودن، چون ملکه دستیار دیگه ای نداره..."دموسا وحشت کرد. شروع به لرزیدن کرد. "نه... لطفا این رو نگو..."
"متاسفم... فکر کنم برای نجات کانومای یکم دیر کردیم. اون قطعا آسیب جدی دیده. ولی باید عجله کنیم تا وقتی نمرده!"دموسا به زمین نگاه می کرد. "اون باید زنده بمونه... اون به من قول داد... روح اون باید زنده بمونه... ولی ما زمان کمی داریم."
پرومته ناگهان گفت:"من یک ایده دارم!! بدو دموسا! باید بریم نزدیک قصر ملکه!"
وقتی یک روح می میرد، یعنی علاقه اش را به طور کامل به زندگی از دست می دهد و از آن متنفر می شود. این ممکن است از طریق خودکشی منجر به مرگ فیزیکی هم بشود.
YOU ARE READING
Frozen Hell
Fantasyو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...