بازگشت

10 2 0
                                    

شیطان یخی پرسید:"اسمت چیه؟"
"کانومای ساک."
شیطان یخی کمی شوکه شد. "پس... این تویی؟"
"چی؟ من رو میشناسی؟"
"تقریبا. برادرم به من گفته بود که تو ممکنه بیای."
"برادرت؟..."
"پرومته صداش می کنند."
از شوک روی زمین افتادم. پرومته... برادر داشت و برادرش شیطان یخی بود!!

"اون که دوستمه...!"
"دوستت؟ برادر من خیلی تنها و منزویه. چطور میتونه دوست پیدا بکنه؟" پوزخندی زد.

تنها و منزوی؟ راجع به چه چیزی حرف می‌زد؟... پرومته خیلی اجتماعی بود... خیلی شاد بود...

"به هر حال."
"خب اون به من گفته بود اگر تو اومدی برگردونمت به زندگی... درواقع تو نمردی. فقط چون روحت از بدنت جداست وقتی که روحت بمیره خودت مرده حساب می‌شی."
"آخ جون! من بر می گردم!!"
"بله."

شیطان یخی دستش را روی پیشانی ام گذاشت و چیزی را آرام زمزمه کرد.

بعد همه چیز سیاه شد.

Frozen HellTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang