آن روز یک روز عادی بود. در واقع باید عادی میبود. طبق معمول منزوی و تنها در گوشهای نشسته بودم و فکر میکردم. چرا وجود دارم؟ چرا نمی میرم؟ من انسان بدی هستم که تمام ۱۳ سال عمرش را برای خوب بودن دست و پا زده و حالا ناامید است... و به این خاطر بقیه را از خودش دور و متنفر میکرد و خودش را میزد. به عنوان مثال همان موقع گونهام شدیدا میسوخت. چون ۱۰ یا ۲۰ بار مکرر به خودم با تمام قوا سیلی زده بودم و آن موقع گونهام از درد بی حس شده بود.
حتی فکر کردن به مرگ هم باعث میشود که خود دیگر من، وجدانم یا هر چیزی که او را بنامید، من را دوباره بزند و سرزنش کند. تنها به این هم خلاصه نمیشود. من مجازات میشوم و سر کلاس های درس مورد علاقه ام داوطلب نمی شوم و باز هم حق داشتن یک دوست را از دست میدهم.
البته من یک دوست دارم. اسمش آنویان (Anvyan) است. درواقع هر دو سخت عاشق هم هستیم... اما من به یک شهر دیگر نقل مکان کردهام و اکنون با آنویان در گاهی فقط از طریق پیام ها ارتباط دارم. آرزو دارم او را دوباره کنار خودم ببینم. توی حیاط مدرسه. او را در آنجا تصور میکنم که متاسفانه با دستی که به شانه ام خورد سریع محو میشود. پسری پشت سرم هست:"سلام دختر، عضو انجمن کامپیوتر بودی؟"
_آره...
-الان توی اتاق 'جلسات' جلسه دارند و همه باید بروند.پسر دور شد و دست تکان داد:"توی جلسه میبینمت!"
من فقط دستم را بالا میبرم و به سختی لبخند کوتاهی میزنم. بعد بلند میشوم و شالگردنم را تا بالای بینی و کلاهم را تا روی چشم هایم میکشم. مثل یک سپر امنیتی. چون جلسه یعنی جمعیت، و جمعیت یعنی ترس.
از جمعیت میترسم... اما نه در آن حد که نتوانم به صورت نامرئی به آن بپیوندم و عادی رفتار کنم.
اتاق جلسات پنج طبقه بالاتر است. توی پله ها سرگیجه دارم. ولی مهم نیست. تا دم در اتاق می روم. دستانم می لرزد. همانجا نگاهی مختصر می کنم و به محض اینکه دستگیره در فلزی را لمس می کنم، موجی از هراس من را می بلعد. انگار که در یک سیاره دیگر باشم و همه کس و همه چیز ناشناخته و ناامن به نظر برسد.
نه... من هیچ وقت اینطور نبودم. انگار کنترل بدنم دست خودم نبود. همیشه دور از معرض دید دیگران از جمع فرار می کردم یا وانمود می کردم خوبم. ولی الان... تمام پنج طبقه را از پله ها با سرعت پایین دویدم. به هر فرد آشنایی که میخوردم به زور سلام می کردم و در جهت مخالف می دویدم. با خودم می گفتم:"مهم نیست...مهم نیست...مهم نیست..."
تا اینکه خودم را از در پشتی پرت کردم توی حیاط و هوای تازه را استشمام کردم. می خواستم بایستم که سیلی محکمی توی گوشم خورد.
طبق معمول...خود دیگرم بود.
گفتم:"آه...الان نه...حالم خوب نیست..." سرم گیج می رفت. به سختی نفس می کشم.
_بی مسئولیت! بی عرضه! خودخواه! لعنتی! ازت متنفرم، می فهمی؟! از اینکه توی جسم من اضافهای! چرا وجود داری؟ چرا!؟! فکر کنم زندگی کردن هدیه ای بوده که تو لیاقتش رو نداشتی... مطمئنم.
سیلی دیگری می زند. اما کلماتش خیلی دردناک تر هستند. چون خودم آنها را به خودم می زنم. چون تمامش را باور داشتم.
چون از خودم متنفر بودم.
گفت: "این بار تنبیه نمی شی. چون حالت بده. ولی دفعهی بعد انقدر می زنم که زار بزنی!"
رفت. من با درد بلند شدم. زنگ تمام شده بود و به جلسه نرسیدم. واقعا بی مسئولیت و ترسو هستم...
الان کلاس شروع شده بود؟ خودم را با سرگیجه به کلاس رساندم. معلم تازه سر کلاس آمده بود. خداراشکر معلم خوبی هم بود.
"سلام کانومای(kanomai) جان! برو سر جات بنشین، من دارم برگه های امتحانی رو پخش می کنم. "
چند سانیه طول کشید تا معنی کلماتش را بفهمم و چند ثانیه دیگر طول کشید تا بفهمم نمی توانم حرف بزنم.
فقط نشستم سر جایم. رنگم پریده بود. بغل دستی ام پرسید:"کانومای... خوبی؟"
"آ-آره...خ...خ..." تمام قوایم را جمع کردم و گفتم:"خوبم."
آمدم جلوی کلاس تا برگهی امتحان را بگیرم. اصلا نگاهش نکردم. سر جایم خشکم زده بود. معلم پرسید: کانومای، خوبی؟!"
نفهمیدم معنی کلماتش چیست. فقط گفتم:"ببخشید..."
بیشتر با خودم بودم. ببخشید که وجود دارم...
تلو تلو خوردم و به محض اینکه یک قدم بر داشتم افتادم زمین. همه چیز تاریک شد. و بعد... چیزی به خاطر ندارم.
CZYTASZ
Frozen Hell
Fantasyو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...