همزمان روح کانومای به طور کامل مرده بود.
او ناامید نشسته بود و از زندگی متنفر بود. خون از او جاری بود.پرومته نزدیک قصر ملکه دستش را روی زمین برفی گذاشت و تمرکز کرد. ستونی از آتش به وجود آمد. ستون بلند و بلند تر شد تا در آخر شکل ببر زرد گوش به خود گرفت.
دموسا گیج پرسید:"ببر زرد گوش...؟""کار از کار گذشته. کانومای مرده. ولی اگر عاقل باشه با دیدن این زنده میشه."
دموسا رنگ پریده تر از قبل شد.
زنده کردن یک روح مرده راحت نبود.
اصلا راحت نبود.
ESTÁS LEYENDO
Frozen Hell
Fantasíaو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...