دموسا وقتی کانومای را در خواب دید دستش را روی قلبش گذاشت. "پرومته..."
پرومته گفت:"میبینی؟ خوابه."
"نه..."
"نه؟! پس چی؟ داره ورزش می کنه؟"
"پرومته! شوخی رو بگذار کنار! اون... نمیتونه کانومای باشه..."
"چی؟"
"من کانومای رو با قلبم حس می کنم... این کانومای نیست."
به محض گفتن این جمله کانومای خواب تبدیل به مایع سرما شد و به سمت دموسا هجوم آورد.دموسا چشم هایش را بست... وقتی چشم هایش را باز کرد دید که پرومته دستش را مقابل مایع غلیظ گرفته و نوری که از دستش می تابد مانع حرکت مایع به جلو می شود... مایع کم کم رقیق می شود و در آخر در زمین فرو می رود و محو می شود.
"ممنونم... دوست من."
دموسا گفت.
پرومته لبخند کجی زد. "خب، بریم دوست سوم رو پیدا کنیم؟"
"بریم!"
ESTÁS LEYENDO
Frozen Hell
Fantasíaو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...