پرومته در اتاقش را با شدت باز کرد. چهره اش برخلاف همیشه جدی بود. "کانومای! دموسا!"
ما سمت او رفتیم. "چه اتفاقی افتاده؟"
"خیلی بد شد... خیلی بد شد..."
پرسیدم"چی بد شد؟!"
"کانومای..." صاف خیره شد به چشمان من. "ملکه داره دنبالت میگرده"
YOU ARE READING
Frozen Hell
Fantasyو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...
آغاز
پرومته در اتاقش را با شدت باز کرد. چهره اش برخلاف همیشه جدی بود. "کانومای! دموسا!"
ما سمت او رفتیم. "چه اتفاقی افتاده؟"
"خیلی بد شد... خیلی بد شد..."
پرسیدم"چی بد شد؟!"
"کانومای..." صاف خیره شد به چشمان من. "ملکه داره دنبالت میگرده"