آغاز

9 2 0
                                    

پرومته در اتاقش را با شدت باز کرد. چهره اش برخلاف همیشه جدی بود. "کانومای! دموسا!"

ما سمت او رفتیم. "چه اتفاقی افتاده؟"

"خیلی بد شد... خیلی بد شد..."

پرسیدم"چی بد شد؟!"

"کانومای..." صاف خیره شد به چشمان من. "ملکه‌ داره دنبالت می‌گرده"

Frozen HellWhere stories live. Discover now