مرا در یک اتاق حبس تاریک با پنجره ای باریک و کوچک انداختند. دست و پا هایم را زنجیر کردند. لباسم را گرفتند و یک لباس سفید ساده و نازک به من دادند. احساس آسیب پذیری محض می کردم. آنها میتوانستند... من را مثل یک پشه بکشند.
نمی خواهم.
واقعا و با تمام وجود نمیخواهم بمیرم.
نه. من نمی میرم. به خاطر پرومته، دموسا، پدرم، مامان،... حتی به خاطر آنویان.
و به خاطر خودم.من میخواهم زندگی کنم و نه اینکه صرفا وجود داشته باشم.
من
نمیمیرم.
همین و بس.
ESTÁS LEYENDO
Frozen Hell
Fantasíaو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...