"اون دختر..."
با خودش زمزمه می کرد. لحنش آغشته به نفرت بود.
در به صدا در آمد.
"بیا داخل."
"شما من رو احضار کرده بودید تا داروی مورد نظر رو آماده کنم..."
"خب؟"
"همونطور که دیدید من آماده کردم. اون قوطی قرص رو کنارش روی نیمکت پارک قرار دادم."
"خوبه."
"میشه لطفا دستمزد من رو بدید...؟"
دستمزدش را پرداخت کرد. کسی که وارد شده بود با حالت آشفته ای خارج شد. انگار احساس گناه داشت ولی خوشحال بود.فرد اول با خودش زیر لب با لحن پیروزی گفت:"حالا اون اضافه دیگه داره توی اون دنیا از توهمات زجر می کشه..."
ناگهان یک نفر در را با شدت باز کرد.
"کانومای ساک به جهان ما اومده!"
YOU ARE READING
Frozen Hell
Fantasyو اگر جهنم سوزان یخ بزند، مانند این است که بهشت در آتش بسوزد... *احساس می کردم ما هم باید مثل درختان در باد زندگی موج بخوریم و برقصیم. به او می گفتم:"بیا تک تک لحظات را زندگی کنیم!" و حالا خودم نمی دانم چطور این لحظات دردناک و طولانی را دوام می آو...