مقدمه

11 3 0
                                    

"اون دختر..."
با خودش زمزمه می کرد. لحنش آغشته به نفرت بود.
در به صدا در آمد.
"بیا داخل."
"شما من رو احضار کرده بودید تا داروی مورد نظر رو آماده کنم..."
"خب؟"
"همونطور که دیدید من آماده کردم. اون قوطی قرص رو کنارش روی نیمکت پارک قرار دادم."
"خوبه."
"میشه لطفا دستمزد من رو بدید...؟"
دستمزدش را پرداخت کرد. کسی که وارد شده بود با حالت آشفته ای خارج شد. انگار احساس گناه داشت ولی خوشحال بود.

فرد اول با خودش زیر لب با لحن پیروزی گفت:"حالا اون اضافه دیگه داره توی اون دنیا از توهمات زجر می کشه..."
ناگهان یک نفر در را با شدت باز کرد.
"کانومای ساک به جهان ما اومده!"

Frozen HellWhere stories live. Discover now