رز های صورتی

8 3 0
                                    

در مخفی را باز کردم...
منظره‌ی پشت آن مثل قبرستان ترسناک و مثل بهشت زیبا بود...
یک باغ بود پر از گل های رز صورتی. اما حس عجیبی داشت.
حس وقتی که مرگ به زندگی آغشته می شود.
گل ها لطیف بودند و دوست داشتنی. خم شدم. اولین بار همینطور با دموسا در قبرستان آشنا شدم.
با گل کوچک حرف زدم و نوازش کردم.
انگار گل کمی رشد کرد و یا کمی شکفته شد. شاید هم اشتباه می کردم.

"ک-کانو..."
لحن ناامید و ناراحت دموسا را از پشت سر شنیدم و یخ زدم.

Frozen HellDonde viven las historias. Descúbrelo ahora