نجات

7 2 0
                                    

مایع سیاه سرما از دهان کانومای می چکید.
او آنها را بالا می آورد. به خاطر جراحاتی که داشت، مدام این ماده را ترشح می کرد.
اما بعد از مدتی رنگ آن از سیاه به زرد روشن تغییر یافت. چشمان کانومای گشاد شد. اما بلافاصله مایع بند آمد.

او سعی داشت بایستد که کسی او را گرفت. یخ زد. اما وقتی صدای پرومته را شناخت میخواست او را در آغوش بگیرد. دوستانش آنجا بودند...
"کانومای، باید بیای بیرون."

آنها دیوار را سوراخ کرده بودند، کانومای به سختی عبور کرد و بعد از شدت جراحاتش روی برف ها افتاد و بیهوش شد.
مایع سیاه از دهانش بیرون می زد. اما رگه های طلایی هم در آن بود.

پرومته با شادی فریاد زد:"اون تونسته خودش رو دوباره زنده کنه!! اون نابغه است! میدونستم!"

دموسا غرق در نگرانی در حالی که پیش کانومای زانو زده بود و او را نوازش می کرد لبخند زد.

Frozen HellDonde viven las historias. Descúbrelo ahora