وقتی امید در ناامیدی شکوفه می دهد

9 4 0
                                    

"کانو... نه..."
سرم را آرام بر می گردانم. عصبانی نبود.
ناامید و شوک زده بود.

"من... متاسفم..."
"مهم نیست. دیگه تموم شد."

ترسیدم. "یعنی چی؟ چی تموم شد؟"
"داشتم ازت پنهان می کردم."
"چرا؟...این باغ... خیلی زیباست."
متعجب شد. بعد لبخند ضعیفی زد. "تو مثل همیشه هستی کانو..."
خم شد و کنار من گل ها را نوازش کرد. "من برای هر آدمی که جانش را می‌گیرم یک گل می‌کارم."
متأثر شدم. این پسر... چقدر قلب مهربان و پاکی داشت.
ادامه داد:"اینها یادگار آدم ها هستند. هم برای آدم های بد و هم آدم های خوب به یک شکل..."
چقدر زیبا

گفتم:"پس این زندگی گل هاست که در مرگ انسان ها شکوفه زده."
"امیدی برای من که در ناامیدی وجودم شکوفه می زنه..."

Frozen HellOù les histoires vivent. Découvrez maintenant