****
تمام طول دمه مدرسه و اومدن به دفترم انگار بيش از ٩٠٠ تا چشم روم بود،زنگ اول كلاسى نداشتم،صداى زنگ تمام گوشم و گرفت،سرمو روى ميز گذاشتم و سعى كردم يكم بخوابم و به اين فكر نكنم كه وقتى رز و ديدم چطورى رفتار بكنم و اوه باشه من بازم دارم به رز فكر ميكنم،ميشه يكم اون قيافش از جلوى چشمام دور بشه؟
چشماى آبيش،موهاش كه،بهترين بلوندى بود كه تا حالا ديده بودم،پوست سفيدش،وقتى كه از بين لباش نفس ميكشيد و سينش بالا...واى هرولد هرولد تو بازم دارى فكراى بد ميكنى!بايد برم دكتر!جدا به دكتر نياز دارم!اون كوچيك ترين حركاتشم منو يه جورى ميكنه و،سامانتاى عزيز اومد ريد به اينكه ميتونستم اون حركاتشو براى خودم حداقل براى مدتى داشته باشم
سرمو تكون دادم و به پشته صندلى تكيه دادم،چشمام خمار خمار شده بود،صداى راه رفتن يكى توى سالن پيچيد،محل ندادم،حتما يكى از دانش اموزان،ديگه داشته خوابم ميبرد،صدا نزديكو نزديكتر نيشد،در اون حد كه حس كردم كه جفتمه دقيقا،كلاس توى سكوت بدى فرو رفته بود كه سرديه دستى رو روى گردنم حس كردم كه هوا رو كشيدم توى ريه هام و پريدم هوا كه صداش و كنار گوشم حس كردم-هيش،اروم استاد،شما كه نميخواين بفهمن كه شما با من اينجا تنهايين
با دستام گردنشو گرفتم،خودش بود،رز!
-رز!
دستش و روى گردنم كشيد و به كرواتم رسيد و كشيدش و اومد جلوم وايساد و بعد همون طور كه كرواتمو ميكشيد روى ميز نشست و پا روى پا گذاشت،دقيقا جلوى پاش بودم،دلم ميخواست داد بزنم
كرواتم و ول كرد كه يكم رفتم عقب:-خوش ميگذره استاد؟
تا خواستم چيزى بگم خودش گفت-البته بعله به شما چرا خوش نگذره،هر روز با يه دختر،يكى بلوند يكى قهوه اى فردا هم حتما گوجه اى(:|)
ريز خنده ايى كردم كه با عصبانيت گفت-هى!
و سريع هولم داد عقب و وقتى به خودم اومدم ديدم كه اون روم نشسته:-وقتى باهات حرف ميزنم نخند!اصلا خنده دار نيست!
چشمام گشاد شد و سعى كردم به اون قسمتش كه الان روم بود دقت نكنم و سعى كنم اون شلوار لعنتيمو كنترل كنم-باشه باشه من نميخندم
خودشو روم تكون داد و جلو تر اومد كه احساس كردم از حال ميرم،اه اه اه چرا دخترا انقدر زود اينكارو با من بكنن؟البته بهتره بگم اون
صورتم و توى دستاش گرفت و سرمو اورد بالا-نكنه خوشت مياد؟
با چشمام ازش سوال پرسيدم و انگشت و روى لبم كشيد-كه با دخترا بازى كنى بعد ولشون كنى؟
بعد سرشو به سرم نزديك كرد-هوم؟
دستش و اورد بالا و گردنم و توى دستش گرفت كه فكم منقبض شد
صدام دورگه شده بود-خودت چى فكر ميكنى؟
دستش و از گردنم كشيد و دست توى موهام كرد و يه قسمت از موهام و دور انگشتش پيچيد-من فكر ميكنم تو يكى از اون استاداى جذاب توى دبيرستانا و كالجايى كه هر شب با يكى از دانش اموزاشه!
با دستم باسنش و گرفت و بلند شدم و گذاشتمش روى ميزم و دستم و روى روناى لختش گذاشتم-اهان،واقعا اينطورى فكر ميكنى؟
پاهاشو اورد بالا و دورم حلقه كرد و كمرمو فشار داد بهش چسبيدم،دستش و دور گردنم حلقه كرد-اوهوم،يكى از اون بامزه هاش،با موهاى فر و چشماى سبز و لباى صورتى،هيچكس فكرشم نميتونه بكنه كه اين صورت كيوت زيرش چى داره
ابرو بالا انداختم كه دستش و اورد سمت كرواتم و شلش كرد:-اون دوتا پرستو بالاى سينت"دكمه هاى اول لباسم و باز كرد"پروانه كوچولو"به وسط بدنم رسي كه دستش و روى تتوى پروانم كشيد"و اون عشق پنهانيت(تتوى گياه سرخس:)) و بعدش محكم منو توى دستش گرفت كه تقريبا داد زدم-فاك يو رز!
با لبخند ديوونه وارى بهم نگاه كرد-هوم؟استاد نظرت چيه؟ميتونم اون هيولاى درونتو بيدار كنم؟يا اون دختر درازه بهتر ميتونه؟هوم؟
سينم تند تند بالا پايين شد وقتى زيپ شلوارم و باز كرد،نه،تو مدرسه نه،چشمامو محكم فشار دادم،باز داشتم اونجورى ميشدم
شونه هاشو گرفتم و محكم كوبيدمش به ميز-نه تو مدرسه نه رز! و خنده ى ديوونه وارى كردم-نميتونى اينكارو بكنى!
دستش و پاشو دورم حلقه كرد-مطمئنى نميتونم؟تو همين الان منو روى ميزت خوابوندى
لبمو خيس كردم و تا خواستم چيزى بگم يهو صداى آشناى كسى توى راهرو پيچيد-ادوارد؟
اين صدا... :-اقاى استايلز،ادوارد؟
خداى من شوخى ميكنى!اقاى بستيل! مدير!اون صداى مدير بود!
Part 33:
با ترس بهش نگاه كردم كه زمزمه كرد-فاك!
سريع بلندش كردم و جلو رفتم كه كوبيده شد به ديوار كنار در،دستم و گذاشتم جلوى دهنش-هيش هيش!فقط ساكت باش!
دره كلاس زده شد-اقاى استايلز؟
دستم و روى لبش گذاشتم-اروم باش و برو اونور
و ازش جدا شدم كه رفت اونور كه درو باز كردم وهمون طور كه دو دكمه ى وسطيمو بستم سريع اومدم بيرون-بله اقاى بستيل
سريع توى چنتا برگه بود-باهات حرف داشتم
سرشو اورد بالا-اوه خداى من
چشمام گشاد شد،چيشد؟رز و ديد؟
سريع درو بستم-چيشده؟
بستيل سرشو تكون داد-هيچى،فقط چشماتون،يكم ترسناك شده
اوه فاك:-اوه،اين،يكم خسته ام
ب-ميخواستم چند برگه رو امضاء كنين و،گفتين خسته اين؟اخه من استادا رو زنگ بعد ميخواستم جمع كنم
ترس دلم و گرفت-چرا؟
ب-يه استاد جديد اومده،فقط ميخواستم با همه اشنا بشه
نفس راحتى كشيدم و سرمو تكون دادم-خودمو،ميرسونم و موهامو دادم عقب
هنوز اون حالت و داشتم و صدام دورگه بود،دستشو روى شونه ام احساس كردم:-ادوارد مطمئنى خوبى؟
سرمو اوردم بالا-اره!من خوبم!كدوم برگه هارو بايد امضاء كنم؟
.
دستمو براش تكون دادم و بعد سريع وارد كلاس شدم كه ديدم روى ميزم نشسته و با دستاش خودشو نگه داشته و داره پاهاش و تكون ميده،تا من وارد شدم سرمو اورد بالا و بعد لبخندى زد و از روى ميزم پريد پايين-خوش گذشت
لبامو خيس كردم و سعى كردم داد نزنم-ميدونى اگه ميومد تو چى ميشد؟
اومد سمتم و روى نوك پاهاش وايساد كه يكم رفتم عقب كه كرواتم و كشيد-اخراج ميشدى؟
اخم كردم-ميشديم
دستشو كشيد روى ابروهام-اخم نكن زشت ميشى،بخند چالت و خدا براى عمت نزاشته،حالا كه نشد،نه كه تو هم بدت اومد
ناخودآگاه لبخندى اومد روى لبم:-خوب شد،بخند اقاى جذاب
و لبخند زد،ايندفعه واقعى خنديد،ميتونم بگم چند دقيقه زمان و از دست داده بوديم و همين دور به هم زل زده بوديم
دستم و اوردم بالا و صورتش و گرفتم و گونش و نوازش كردم و بعد خم شد و آروم گردنش و بوسيدم كه به خودش پيچيد و دستش و روى سينم فشار داد،اون واقعا يه دختر كوچولو بين دستاى منه!
محكم گردنش و مك زدم و يه لاو بايد براش گذاشتم كه لباسم و چنگ زد،چسبوندمش به ديوار و همين جور ميبوسيدمش،يادم رفته بود كه توى مدرسه ايم،لباسش و زدم كنار و به خاطر سرد بودن نوك انگشتام يكم پريد بالا و بعد يهو هولم داد عقب و از زير دستام در رفت،بايد اضافه كنم،يه دختر كوچولويه شيطون!
سريع رفت سمت در و درو باز كرد-تو خمارى با شلوار باد كرده بمون استاد و چشمك زد
-هييى!
اينو گفتم كه خنديد-مرسى استاد،درس امروزو خوب ياد گرفتم
و درو بست
اون اصلا قابل مقايسه با سامانتا نبود!اصلا!اون كارى ميكنه كه من احساس كنم كه دوباره ١٨سالمه!
Rose's POV:
زنگ كلاس خورده بود همه ى بچه ها اومده بودن بيرون،با ديدن لويى لبخندى زدم و دستمو براش تكون دادم كه اونم لبخند زد،تا خواستم برم پيشش يهو دستم كشيده شد،برگشتم،زين بود،با اخم وحشتناكى نگاهم ميكرد-كجا بودى اين زنگ؟
اخم كردم-ببخشيد؟
با صداى محكمى گفت-گفتم كجا بودى؟
دستم درد گرفت-هى ولم كن!زين دستم!
زين صداشو برد بالا-با لويى بودى نه؟
چشمام گشاد شد-گفتم ولم كن!!
زين-جوابه منو بده مگرنه
همون موقع صداى مردونه ى غيرآشنايى از پشت سرش گفت-مگرنه چيكار ميكنى؟اون بهت گفت ولش كنى
سرمو برگردوندم كه با ديدن مردى كه يه شلوار جين مشكى با يه تى شرت و يه كت اسپرت مشكى و چشماى يخى چشمام گشاد شد
زين دستم و ول كردم كه يكم به عقب تلو خوردم-شما كى باشى؟
مرده دستشو گذاشت روى شونه ى زين-بهتره درست صحبت كنى وقتى نميدونى كى ام!؟
زين-هركى باشى!پسر جديده ى كوچولو،بايد بدونى كه با من درست رفتار كنى
طرف دستش و از شونه ى زين برداشت و دست به سينه شد-اوه جالبه،پسر بده ى مدرسه معلوم شد،من بايد بگم كوچولو در واقع،من معلم جديدم و حتما اين رفتارتو به مدير گذارش ميدم
ووواه!معلم جديد؟!اون اصلا به معلما نميخوره!
چشماى زين گشاد شد-چى!
اون بهش محل نداد و سمت من اومد و يه دستشو گذاشت روى شونم و يه دستش كمرمو لمس كرد،اوه باشه اون خيلى دوستانه داره رفتار ميكنه:-هى دختر،تو خوبى؟
سرمو اوردم بالا كه با چشماش مواجه شدم،فاك ييو!اين چشمه يا دريا؟
------شخصيت جديددد:)عكسشو ميتونين توى چنل ببينين:)
YOU ARE READING
Teacher
Fanfictionدرسته كه بعضى چيزا حتى فكر كردن بهشون اشتباهه ولى همين باعث ميشه كه به سمتشون كشيده بشى دانش آموز من يكى از اون اشتباهات دوست داشتنى بود.