65-i HATE him

1.8K 82 84
                                    


اون عوضی.
اون لعنتی عوضی.
کسی که مدت ها دوست خودم میدونستم.
صداى جر خوردن لباسم توى خرابه پيچيد.
دستام رو با تقلا ميكوبيدم روى زمين، ولى كارى نميتونستم بكنم.
بلند جيغ كشيدم، ولی هیچ فایده ای نداشت؛
ما تنها بودیم‌.
چشمام ميسوخت.
از شدت گریه، از درد، از غصه.
از لمس كردناش، از حرکت دستش رو پوستم چندشم میشد.
از خودش چندشم میشد.
اون کِی به یه همچین آدمی تبدیل شد؟
من چطور نتونستم بشناسمش؟
چرا؟اون لعنتى،بهترين دوستم بود
احساس ميكردم دارم خفه ميشم
سوالای لعنتی زیادی توی ذهنم پیچو تاب میخورد و اطرف مغزم رو مسدود میکرد.
اونقدر باعث فشردگی مغزم میشد که نمیتونستم فکر کنم، به هیچ چیز. حتی به جواب سوالای لعنتی ای که نمیخواستم بدونم.
اون داشت ازم سوءاستفاده ميكرد، اره!
اون داشت به من تجاوز ميكرد.
بهتره بگم..."دوباره"
هيچ كلمه اى براى درك وضعيت الانم وجود نداشت.
من الان بچمو از دست دادم.
غرورم رو.
همه چیزم رو ازم گرفت.
خودم رو از دست دادم.
فكر كردن به هرى باعث میشد بخوام بیشتر و بیشتر گریه کنم.
بايد چيكار ميكردم؟
من به خودم خندیدم، یه خنده ی تلخ.
کاری هست که بتونم انجام بدم؟ نه.
گلوم ميسوخت.
تمام بدنم.
ناخونام رو محكم كشيدم روى زمين و اخرين هق هقام رو رو سر دادم، دیگه همه چيز تموم شد.
همون چیزی شد که زین میخواست.
اينجا، دقيقا همينجا و الان وقتى كه كارش با من تموم شد و منو مثله يه تيكه دستمال وسط يه خرابه ول كرد.
وقتى كه چشمام سياهى رفت.
دنيام سياه شد.
من نابود شدم، اون من رو نابود کرد.
رز، رز پيرز از بين رفت.
توی یه متروکه، چیزایی که ازم به جا مونده خرابه های رز پیرزِ.
شادی ها.
لبخند ها.
اشتیاق.
و ارزوهایی که از دست دادم
همه و همه تا ابد همونجا موندن تا موقعی که کسی بیاد ‌و اونا رو توی خاکدون غم باقی مونده من بریزه.
و از من؛
تا مدتها، گریه هام به جا موندن
****
با كشيده شدن توى بغل يكى چشمامو باز كردم
با بيشترين زورى كه خواستم اون فرد و پس بزنم،ولى حتى نتونستم دستم و بالا بيارم و تنها يه ناله از دهنم خارج شد:
"نه..."
سعى كردم نفس بكشم:
"خواهش ميكنم"
صداشو به درستى نميشنيدم،ولى دستى شروع به نوازش كردم موهام كرد،يا شايد دارم توهم ميزنم
چشمامو به زور باز كردم و سعى كردم قيافه ى نجات دهندمو ببينم،و يا شايدم يه عوضى ديگه
با چشماى نگرانش مواجه شدم،موهامو از صورتم زد كنار،صداش داشت برام واضح ميشد:
-رز،خواهش ميكنم،چيزى بگو،لعنتى اون باهات چيكار كرده؟
و بعد سرشو انداخت پايين و فكش منقبض شد
سعى كردم اسمشو صدا كنم ولى صدام گرفته بود
دستشو روى پام كشيد-تمام بدنت كبوده...
با به ياد اوردن اتفاقى كه افتاده چشمه ى اشكم جوشيد و زدم زير گريه
اون تو يه حركت منو كشيد توى بغلش-من متاسفم
لباس و چنگ زدم و سرمو به سينش فشار دادم
اون ادامه داد-من بايد ازت محافظت ميكردم،من واقعا متاسفم،من نميدونستم اون همچين كارى ميكنه،نميدونم چرا،اون خيلى عوض شده،اون...اون تغيير كرده
هوا رو كشيدم توى ريه هام و توى بغلش خودمو مخفى كردم كه زير شكمم تير كشيد كه باعث شد اخمام توى هم بره و بعد هق هق كنم-ازش مت...
ازم جدا شد-چى؟
لبم شروع به لرزش كرد،صورتم و نوازش كرد-چى ميخواى بگى؟
توى چشماى آبى لويى زل زدم و گفتم:
-ازش متنفرم
*لويى*
ماشين روبه روى خرابه متوقف شد
قلبم به شدت ميزد،نميخواستم اون چيزى كه توى ذهنمه واقعيت داشته باشه
دوباره گوشيمو اوردم بالا و به مسيج نگاه كردم:"ميتونى گل رز سياه رو جاى هميشگى پيدا كنى،خرابه هاى خونه ى قديمى"
گوشيمو قفل كردم،چيزه ديگه اى كه نمبخواستم واقعيت داشته باشه اين بود كه اين مسيج از طرف زين بود،خب،شماره ناشناس بود...اه لعنت بهش
صداى بز شدن دره ماشين اومد كه سريع به سمت راننده برگشتم و دست هرى رو گرفتم-نه!تو نمياى!
اون عصبى گفت-منظورت چيه كه نميام؟بزارم تو تنهايى برى اونجا؟
محكم گفتم-اگه اون كسى باشه كه فكر كنم و هنوز اونجا باشه،وقتى تورو ببينه اصلا خوشحال نميشه!ميدونى كه چى ميگم؟
بعد اين حرفم،دره ماشين با شدتى محكم بسته شد كه گفتم الان تمام شيشه ها خورد ميشه-باشه!
اون اخم كرد و شلوارشو چنگ زد
لبخندى زدم و دستمو روى دستگيره در گذاشتم-هى،اروم باش،چيزى قرار نيست بشه
از ماشين پياده شدم-من اونو ميارم و اون حتما سالمه
لبشو خيس كرد-اميدوارم
سرمو دزديدم تا اون اشك گوشه ى چشماشو ناديده بگيرم
پوفى كردم و به خرابه زل زدم و آروم واردش شدم-زين؟؟
صدام توى خرابه پيچيد
به خاطر هواى الوده سرفه كردم-يا هر كس ديگه اى كه منو به اينجا دعوت كرده...؟
من هنوز اميد داشتم...
داد زدم-من اينجاممم!لويى تاملينسون!مگه منو نميخواستى!من لويى ام!
وارد راهرو شدم،با به ياد اوردن خاطرات لبخندى اومد روى لبم،اين خونه خونه ى قديمى بود كه منو زين و چنتا ديگه از دوستامون پارتى ميگرفتيم،ماله كسى هم نبود،يا شايد صاحبش مرده بود،ولى خب بعد اينكه يه شب تو پارتى پليس ريخت و همه رو بردن پاسگاه و روز بعدش اينجا رو خراب كردن ديگه خبرى از اينجا نگرفتيم
راهرو تقريبا داشت تموم ميشد و من با ديوار خراب شده مواجه شدم
چشمام و ريز كردم،صحنه ى روبه روم...؟
تند تند پلك زدم،اين نميتونه واقعيت داشته باشه!
سريع به سمت اون چيزى كه نظرم و جلب كرده بود رفتم،نه نه نه!شوخيت گرفته!نه!!!
نميتونستم نفس بكشم،يا شايدم...نميخواستم...نميخواستم صحنه ى روبه رومو باور كنم
زانو هام خم شد و كنار اون فرود اومد
تنها چيزى كه از دهنم در اومد اين بود:
-رز!
.
سريع اونو از ماشين كشيدم توى بغلم و به سمت داخل بيرون دوويدم
تا خواستم داد بزنم پرستار هرى سريع تر من داد زد و بعدش جلوم يه برانكارد بود كه رز و روش قرار دادم
رز داشت از درد به خودش ميپيچيد ولى تنها كارى كه ميكرد اين بودكه چشماشو روى هم فشار بده
-چه اتفاقى براش افتاده؟
به تته پته افتادم-اون...به اون...
پرستار تو يه حركت متوجه شد و به پرستار مردى كه كنار رز وايساده بود با چشم و ابرو فهموند
صداى هرى از كنارم بلند شد-اون بارداره!
احساس كردم يه چك خورد توى صورتم،چى؟؟؟من اينو نميدونستم!
تقريبا داد زدم-چييي؟؟؟؟
خب من اصلا انتظار اينو نداشتم!
هرى نيم نگاهى عصبى بهم انداخت و پرستار سريع رز و برد
خواستم همراهش برم كه پرستار ديگه اى دستشو روى سينه ام قرار داد و هولم داد عقب-نميتونين بيايين!
هرى داد زد-چى؟منظورتون چيه!
اونا برانكاردو به سمت يه اتاق بردن:
-من دوستشم!اينم دوست پسرشه!من بايد بدونيم...
پرستار با صداى بلند گفت-شما نميتونين بيايين!!برام مهم نيست كى هستين!ما اونو به اتاق عمل ميبريم!و شما نميتونين بيايين!
-
بعد از مدت ها دوباره برگشتم😂😂

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 26, 2017 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Teacher Where stories live. Discover now